تمام رشته هایم پنبه شد ... تو حوصله ات از من سر رفت و بهانه ی بابا را کردی ! دلم برایت سوخت . نمی خواستم درد بی پدری بکشی. نمی خواستم عکس پدرت را در گوشه ی اتاق پنهان کنی و دردهایت را هر شب به عکس بی جانش بگویی ... دلم آتش میگرفت وقتی با زبان شیرینت میگفتی : "مامان ، بابا کو ؟! " قلبم برای درد تو تیر میکشید و مدام خودم را سرزنش میکردم که "تو مسبب همه چیز هستی ..." دیدم نمی توانم . همه ی عشق مادری ام را جمع کردم ، کوله بارت را بستم و تو را فرستادم . تو را فرستادم تا دلم آرام گیرد ! نه از دوریت ! از شادمانی ات ...!عکسم را برایت نگذاشتم تا آنجا یادم آزارت ندهد ... خنده دار است که مادری از دوری تنها فرزندش شادمان شود ... نه ؟! اما من آنقدر عاشقت هستم که برای دل نازنین تو از دل آتش گرفته ی خود میگذرم ! عزیزتر از جانم ... نمی دانی وقتی چمدانت را بستم وتو را راهی دیار پدرت کردم چه لحظاتی را گذراندم ؟! نمی دانی وقتی بوسه ای از جنس عشق را میهمان گونه های کودکانه ات کردم و بعد دور شدنت را به نظاره نشستم، چه دردی کشیدم ...! خداحافظی کوچکی را ترتیب دادم تا مبادا دل نازکت جریحه دار شود ، نازنینم ! حتی نتوانستم یک دل سیر در آغوشت بگیرم . حتی نگذاشتم اشکهایم فرو بریزد ، محبوبم ! تو را فرستادم تا عشقم را به وجود مهتابیت ثابت کنم . تو را فرستادم تا بهای عشقم را بپردازم ! نازنینم ...! به انتظار دوباره برگشتنت چشم هایم را به در میدوزم ... زود برگرد، من طاقت فراق تو را ندارم ... دوستت دارم همه ی وجودم ... مادر تنهایت ... زهره ... می اندیشم ... در خانه ... در خیابان... در کوچه هایی که پر شده از سایه و سایه و سایه ... می اندیشم ... اینجا ... آنجا ... همه جا ... در کنار همان سایه ها... در زیر آسمان تکراری دیروز و فردا ... می نویسم ... هر جا ... همه جا ... حرف می زنم... گاهی با زبان ... در همان خانه ای که متعلق به من نیست ... و فریاد میزنم... بر سر دیوارهایی که ساکتند و به من می نگرند ... حرف میزنم... گاهی با چشم ... گاهی با دل ... در خیابانهای شلوغ شهر ... و صدایی درهم و دور از هم ... جواب میدهند ... ..."خموش"... می گریم ... در هیچ کجا ... در همه جا ... می خندم ... در هیچ کجا ... در هیچ کجا ... راه میروم ... نفس میکشم ... می خوابم ... بیدار می شوم ... شب از راه میرسد و مرگ مرا تنگ در آغوش میکشد ... این مرگهای مکرر تمام می شود ... صبح می شود ... باز هم طلوع از لابه لای ابرهای سرد ... همنشین سایه های سرد ... خورشید را از آسمان میدزدم ... و در خانه ی کوچکم ... و در حصاری کوچکتر از آن ... حبس می کنم ... فردا همه جا تاریک است ... و سایه ها انتظار طلوعی سرد را می کشند ... و من طماع تر از آنم ... که خورشید را به آنها پس بدهم ...! دور شده ام از تو ... آنقدر دور که یادم میرود در کدام کوچه بود که دستم را رها کردی و به تنهاییم خندیدی ! من به چشم هایت التماس کردم که پلک هایت را به روی دردهایم بی تفاوت نبندد . اما افسوس که نمی دانستم چشم های تو سالها پیش به روی من بسته شده ! آنروز که با شاخه ای گل شقایق آمدی من ساده لوح فکر کردم زحمت پیمودن اینهمه راه را برای قلب من به دوش کشیده ای و گلی که در دست گرفته ای بیانگر همان عشقی است که من نیازمندش بودم . اما هر چه گذشت ، نه شور و اشتیاقی ! نه مستی و عشق ! من منتظر ماندم . سالهای سال . به امید عاشق شدنت . به امید بالغ شدنت !! و درد این انتظار هر روز پژمرده ترم میکرد . عدد سالهای عمر تو را هر سال در دفترم ثبت میکردم و در خیال خام خودم بزرگی را با عدد محاسبه میکردم. عددهایم که به بزرگترینش رسید ، یک روز تو آمدی . قلبم را که تقدیمت کرده بودم در دستم گذاشتی . خنده ی تلخی را نثارم کردی و بعد ... رفتی ...! تو رفتی و شکستنم را ندیدی ! ندیدی که درد تنهایی تک تک سلولهایم را به نیستی کشاند . رفتی و ندیدی که جوانیم به پای تو به تاراج رفت. ترسم را از تو پنهان میکنم . ترس از تنهایی را ! ترس از بی تو بودن را ! نباید غرورم جریحه دار شود ! نباید دشمن شاد شوم ...!!! همه آدمها ، همانها که از جنس هم اند وقتی برای هم می نویسند ، اولین چیز سلام است . خواستم برایت این کلمه ی تکراری و کلیشه ای را بنویسم دیدم جنس دلم با همان آدمهای هم جنس فرق می کند . این کلمه را از نوشته ام حذف کردم اما به جایش برایت می نویسم که چقدر دلتنگت هستم ... آخرین بار که واژه هایم را به دقت کنار هم قرار دادم تا در نظرت زیبا جلوه کند از خاطرم محو شده . یعنی همه چیز محو شده ، من محو شده ام ، همان جنسی که مرا از بقیه جدا میکرد به فراموشی سپرده شده . از زور بی کسی است که اکنون برایت می نویسم . شیشه های بخار آلود اتاقم را پاک می کنم . از پشت شیشه منظره ی سالهای دور جلوه می کند . ناگهان تمامی خاطرات برایم تداعی می شود . تداعی وجود تو که آرزو داشتم همدم روز و شبم باشد . امروز بعد از روزهایی سرد و سالگردهایی مکرر دلم مثل تنگ بلوری که از روی طاقچه ی اتاق ... شاید تو ... بیفتد و زره هایش بر قالیچه ی خوش رنگ باز هم اتاق ... تو ... بریزد ، شکست . نه ... آن قدر مهم نبود ، تنها قدری ترک برداشت. گفتم برایت بنویسم شاید مرحمی شوی بر دل ترک خورده ام . می دانی ! خیلی وقت است که دیگر به آرزوهایم بزرگم نمی اندیشم . بزرگترینش که تو بودی را ... ! باز هم می گذرم . چیزهایی که روزی تمامم کرده است را یادآور نمی شوم . فکر کن از هم چیزت بگذری بعد بیایند به جای تشکر که انتظار کوچکی است ، زخم زبان هم بزنند . نمی دانی این یکی چقدر سخت است . من تحمل می کنم . مثل همیشه ! باز هم مثل سالهای دور تنها از خودم گفتم . راستی تو چه می کنی؟ تو سالها قبل رفتی و با رفتنت حرفهای خاکستری ام در سینه ام خاموش شد . زندگی برای تو هم جریان دارد . دعا می کنم که پر از زیبایی باشد. تو هم برایم دعا کن . دعا کن صبرم لبریز نشود . همه می گویند خیلی صبورم . ولی من دیگر از صبوری خسته ام . خیلی وقت است که دیگر تنها خسته ام ... صدای تنهایی است که مدام در گوشم می پیچد . مدام گوشزد میکند که مرا می بیند و نمی خواهد رفیق نیمه راهم باشد... اما من ... می مانم ... استوار و محکم ... دست در دست تنهایی زندگی را ادامه خواهم داد . حتی اگر شریک هشت ساله ی زندگیم هم تمام بدی های عالم را بی هیچ کم و کاستی نثارم کند. مگر نه اینکه امروز یا فردا قرار است همه ی مان در گور تاریک و سیاه تنها باشیم؟ پس باز هم خدا مرا بیشتر دوست میدارد که گوشه ای کوچک از تنهایی آخرت را در این دنیا نصیبم کرده تا بی کسی های عالم پس از مرگ شاید اندکی برایم راحت تر باشد. زیرا هرچه بیشتر در این دنیا دلبستگی داشته باشیم و ناگهان مرگ و جدایی را تجربه کنیم مسلمآ سخت تر خواهد بود . پس چه خوب که دلبستگی هایم کمتر شده . نه همسر خوبی دارم که اسیر عشق و احساسات نابش باشم و نه مال و اموالی که تنم بلرزد برای از دست دادنشان . تنها دلبستگی دنیایی ام فرزند عزیزتر از جانم است که آن هم خود موهبتی الهی بر من بوده که چون با پوست و گوشت و روحم عجین است دل در گرو مهرش نهاده ام . کاش خدا به من مادر رحمی کند تا اجنبی ها نتوانند جگر گوشه ام را از من جدا سازند . خدای مهربانم ! تنها خواسته ام از تو این است . فرزند نازنینم را برایم نگه دار... این آخرین نوشته ام در خانه ی متاهلی است . قرار است به زودی همه چیز تمام شود . رأی بر جدایی مان از سوی پدر و مادرش صادر شده و هیچ پا در میانی ای قلب سنگشان را نرم نخواهد کرد . و من چقدر دلم برایش میسوزد ! آه ... مجید بیچاره ! تو را با سایه های شوم بالای سرت تنها میگذارم . سایه هایی که هشت سال تلاش کردند صاحبخانه ی مغز و فکر من نیز شوند ، مانند تو ! ولی من چون تو نبودم ، نیستم و نخواهم بود . خود را از زنجیرهای بی خردی و کم بینی رها کرده ام . شاید تنهاتر شده ام ، شاید دیگر کسی نیست که مرا در آغوش بگیرد ، کسی نیست که موهایم را ببوید و شانه هایش تکیه گاهی باشد برای لحظه های تنهاییم . اما محبتی که شرط و شروط داشته باشد و مرا خار و ذلیل کند همان بهتر که نباشد. کاش لااقل به حرمت هشت سال با هم بودن مرا به آنها نمی فروختی... و آخرین حرفم هم با توست . تو که سالها شریک زندگی ام بودی ولی هیچ گاه مرا ندیدی ! ندیدی که چه زیبا احساسات ناب زنانه ام را بر وجودت تاباندم ! ندیدی اشکهایم را که هر روز صبح بدرقه ی راهت کردم ! ندیدی و نشنیدی دعاهایم را و صدای قلبم را که با آمدنت تندتر می تپید ! من از زنجیر اسارت رها شده ام . برایت دعا میکنم که روزی برسد که تو هم آنقدر بزرگ شوی که قدرت پاره کردن زنجیرهای تنیده ی دور وجودت را پیدا کنی ... بدرود ... چمدانم را می بندم و میروم و باز هم به تنهایی پناه میبرم. انگار این تنهایی های مکرر قرار نیست از سرنوشت تاریکم رخت بربندد . من هراسناک از رویارویی با آینده ای نامعلوم به خودم فکر میکنم. به خودم که سالهاست فراموش شده ام، به سالهایی که گذشت ، به تلاشهای بیهوده ام ، به دست و پا زدنهایم در عمق تاریکی ، و ناگهان چقدر دلم برای خودم میسوزد. برای چشم هایم که چقدر اشک عشق را نثارش کرد برای دست هایم که مرهمی بود برای لحظه های تنهاییش، برای پاهایم که سالها قدم در وادی خواسته های او گذاشت. و اما مگر میشود که اینهمه ایثار و گذشت را ببینی و روی برگردانی ؟ مگر میشود ؟! آه ... حالم خراب است . قلبم یک دل سیر اشک میخواهد . دلم فریاد میخواهد ، می خواهم بگریم اما اینبار نه برای او، برای خودم میگریم . برای احساسم ، برای روحم ، برای روزهای شادابی ام که به پای کسی ریخته شد که بعد از سالها دانستم از داشتن قلب محروم است و درون سینه اش تکه سنگی می تپد . خودم را در آغوش میگیرم و دست محبتم را بر شانه های تکیده ام میگذارم . به خودم می گویم : ناامید نباش . تو صبورترین و بهترینی و کسی که تو را ترک کرده ، بی شک لایقت نبوده ... تو لایق بهترین ها هستی ... چه خوب است که وقتی در کوچه و خیابان راه میروی ، در مترو روی صندلی نشسته ای و آدمهای مختلفی همسفر تو هستند ، کسی تو را نمیشناسد ، کسی تو را نمی فهمد . چقدر آرام می شوی وقتی در چشم غریبه هایی می نگری که هر چند سردند ، هر چند تو را نمی بینند ولی لااقل شماتت و سرزنشی هم در آنها نیست که حال تو را خراب کند . هیچ قضاوت ناعادلانه ای را نثارت نمی کنند . چه خوب که گاهی نادیده گرفته می شوی . آدمها در خیابان چون سایه هایی از کنارت می گذرند بدون لحظه ای درنگ ، بدون هیچگونه اعتنایی . آری می شود این همه بی توجهی را به فال نیک گرفت وقتی دوستان و آشنایان از هر طرف خنجر بی وفاییشان را در وجودت فرو کرده اند . وقتی تهمت ها و طعنه ها و سرزنشهایشان تو را به ورطه ی نابودی کشانده است. آن وقت است که رها میشوی در میان سایه های خیابونی و شادمان از بی توجهیشان...! دلم را خوش کرده ام به جزر و مدهای احساسات مردانه ات و هر روز و شب این دستهایم است که تا آسمان اوج می گیرد تا بلکه دعاهایم دلت را شاید کمی نرم کند. باران احساساتم چند وقتی است عجیب هوس باریدن برایت می کند اما تو ...دیگر نیستی...! یعنی نخواستی که باشی و یا شاید نزاشتند که باشی...! این اواخر انگار دریای درونت دیگر خیال مدی دوباره را ندارد و یا شاید برای دیگری خرجش کرده ای و من ساده لوح هنوز امیدوار به گوشه نگاهی ... شاید ! لحظه ای پایین بیا از عرش غرورت که با افتخار بر آن تکیه زده ای و تنها یک بار ، نه بیشتر ، وجودم را ببین که چه بیرحمانه به دست تقدیر نامحربان سپردی اش تقدیری که هر روز سیاهی اش را بیشتر رو میکند. چه حماقتی بیشتر از این که من هنوز تنها تو را مرد زندگی ام میدانم و از این فاصله ی دور تا نیمه های شب عاجزانه از خدا می خواهم که تو را با تمام نامردی هایت دوباره سایه ی ناپایدار سرم کند ! و چه اشک هایی که به پایت نریختم! لابد اشک آبی بیهوده است..!! وقتی میدانم که هیچ وقت آن ها را نخواهی خواند. راستی ...! تو هم دلت برایم تنگ شده؟! چه سوال احمقانه ای! وقتی حالم را نمی پرسی! وقتی مرا به هیچ فروختی! وقتی می توانی بدون حضورم نفس بکشی! آخر من که دلتنگت هستم دیگر نفسم به شمارش افتاده ... دیگر نمی توانم ... شاید هم دلت تنگ شده اما باز هم ... همان غرورت ! نفرین بر تو ... نفرین بر عشق ... نفرین بر غرورت ... نفرین بر زندگی زندگی بی تو ...!!! میان اینهمه عاشقی ات میان اینهمه تمنایت میان اینهمه التماسهایم، تویی که مرا بدرود می گویی و دست خداحافظی ات را به نوازش شانه های تکیده ام هدیه می کنی! تو میدانی ... که من ... هر روز و هر شبم را به امید درک محبتت به شب و صبح می رسانم. و به شیرینیهای دروغینت دست اعتماد میدهم! آه... دیری ست حرام شدنم را به نظاره نشسته ام . و شمارش معکوس نیستی ام را با صدایی بلند سروده ام. و این تویی که از همراهی این شمارش شادمان و سرخوش ! دیگر ... بودن دروغینت و نبودن راستینت را با تمام وجود درک کرده ام . و زندگی ام را در چهارچوب عشقت تا ابد ... تا همیشه ... جا میگذارم. تا رنگ خا کستری اش عبرتم شود... عبرتی بر دل سوخته ام! و تو ...! رنگهای فراموش شده ام ، تقدیمت ! دنیا برای تو ... شادی برای تو ... نبودنم برای تو ... بودنت برای ...!! وقتی بعد از سالها، دستهای یخ زده ام را محکم فشردی و گرمی عشق را تقدیمشان کردی ... با خودم گفتم : چه خوب که باز وجودت را یافته ام ...! وقتی آغوشت را بی هیچ منتی به رویم گشودی و تن خسته ام را مالامال از آرامشی عمیق کردی ... با خودم گفتم : آیا این حقیقت است، یا تنها یک خواب خوش است و بس؟!... وقتی در چشمانم خیره شدی و با صدایی لطیف ، از همان جنسی که خودت می دانستی من عاشقش هستم ، گفتی : دوستت دارم ... دیگر دنیایم رنگ زمینی نداشت، دیگر تمامش آسمانی شده بود... وقتی آرزوهای فراموش شده ام را با حضورت به خاطرم آوردی ... با خودم گفتم : عزیزم ، چشمهایت را ببند و در کهکشانها پرواز کن ، که تا این اندازه خوشبختی...! وقتی می گفتی که نگرانم هستی ، وقتی می گفتی که می خواهی مواظبم باشی، یقین پیدا کردم که دیگر عاشقم شده ای ...!! روزها گذشت و من سرخوش از با تو بودن و بی خیال از تمام غم های بزرگ و کوچک روزگار گذراندم... اما نمی دانم چه شد که کم کم در اعماق قلبم دور شدن را تجربه می کردم! انگار چیزی در درونم مدام تکرار می کرد که تمامش دروغ است... تمام وجودش ! وقتی آن روز زیر اولین باران پاییزی و در خیابانی مملو از خاطره های عشقمان ، قلب گرم شده از عشقت را زیر پاهای نامهربانت خرد کردی ... با خودم گفتم : پس این بود گرمای عشقی که می گفت تمام نشدنی است؟! یادت می آید؟! آخر تاریخ خاطره های تو ... مثل عشقت... خیلی زود انقضایشان می گذرد ! وقتی از شدت هراس و تنهایی به زمین خوردم و تو حتی دلسوزیت هم گل نکرد و تمام شدنم را تماشا کردی ... با خودم گفتم : خوبترین و زیباترین که سالها با خیالش زیستم ، پس چرا حالا تا این اندازه زشت و نازیبا شده ؟! و قتی مرگم را دیدی و شانه بالا انداختی ...! با خودم گفتم : این که می گفت همیشه و همه جا تکیه گاهم خواهد بود ، چرا اکنون که باید حاجت برآورد ، تمنایم را نمی بیند؟! وقتی رفتی و مرا با تمام خاطراتت زیر آسمانی تیره و دنیایی تیره تر از آن رها کردی ... دیگر چیزی نبود که بخواهم به خودم بگویم ... فقط سکوت کردم و دور شدنت را به نظاره نشستم تا محو شدی...! حال که برای آخرین بار برایت می نویسم ، تمام تلاشم را می کنم که دیگر اشکم سرازیر نشود، تو که رفتی ، بهترین را یافتم ...! وقتی آغوشت را از وجودم دریغ کردی ، او بود که صدایم کرد و وجودم را جان دوباره بخشید... او بود که دردهایم را التیام بخشید . او نجوا کنان با من گفت : وقتی من همیشه و همه جا یار و یاورت هستم ، تو چرا به دنبال غیر من هستی ؟! و من ... شرمسار از اینهمه گناه ، اینهمه بی اعتنایی ، اینهمه ....!
فکرم دیگر یاری ام نمی کند... اصلا چرا برایت می نویسم ؟
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |