سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

            روی خط اول نوشته هایم ، همیشه نامت سر می خورد . همیشه سلامی

         ، یادی است. همیشه گلایه ای کمرنگ ، اشتیاقی ، انتظاری ...!

          و بعد... دوباره نبودنت را برایت تعریف می کنم ... رنگش را می گویم، هوایش

          را ، سردی اش را ، ترسش را ... !

          و تو دیگر همه را از بر شده ای ... این ماجراهای تکراری را ، این روزهای

          دلتنگی را ، این ابرهای بزرگ پشت پلک هایم را ، این نبض تند عاشقی را،

          این طعم تلخ دلتنگی را ، این ...!

          می دانم که دیگر این تکرارها هم برایت تکراری شده . و تو مثل همیشه

          عاجز از درمانشان ...! حتی تلاشی ... دلسوزی ای ... !

         به رویت اگر بیاوری طعمش را ... سختی اش را ... غربتش را ... !

         شاید پشتت اندکی خمیده شود ، از بار مسئولیت . و تو هراسان از این

         خمیدگی ... از این سختی ... !

         همیشه بزرگتر از آنچه که بودی می پنداشتمت!

        همیشه انگار ایمان داشتم به استواریت! اما آیا تمام فکرهایم درست بود؟

         تو چه فکر می کنی؟!

        دوست داشتنت که این روزها بعد از سالها حسش می کنم ، شاید قدر

        حبابی است روی آبی راکد که با یک باد کوچک ... یک نسیم، می ترکد ،

       نابود می شود، و حتی از یاد هم برده می شود ...!

       و من دلخوش به همین دوست داشتن اندک !

        می بینی !  انگار گلایه ها بیشتر شده از دیروز ... انگار حس عاشقی دیگر

       زیبا نیست مثل دیروز !

      قدر بغض هایم را بیشتر میدانم ، وقتی این اشکهای داغ گونه ها ی سردم را

       رها نمی کنند. کاش همان بغض هزار ساله جای این اشکهای ناتمام را بگیرد.

      چشم هایم دیگر کم سو شده اند... حالا دیگر تمام شدنم را دارم می بینم .

      یعنی می شود؟!

      من تمام شوم... این همه احساس تلخ تکراری تمام شود... نبودنت تمام شود...

      دلتنگی هایم تمام شود... بی محبتی هایت تمام شود... عاشق بودنم تمام شود

      ... عاشق نبودنت تمام شود... با او بودنت تمام شود ...!

      من تمام شوم ... تو تمام شوی ... زندگی تمام شود... !!!!


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/19ساعت 10:12 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

  درد نبودنت مرا به جنون کشانده ، و درد بودنت ... فراتر از جنون است!!

 عجیب نیست؟! ... اینکه من در آرزوی همنشینی با وجودت بودم و حالا

  دیدنت مرا دیوانه تر کرده !

  من تمام مقدساتم را قسم دادم تا این درد سنگین بودن و نبودنت ، شاید

  زره ای دوشم را سبک کند... من به اندازه ی تمام اشکهای عالم می گریم،

  وقتی طعم شیرین بودنت مدام جای خود را با طعم تلخ نبودنت عوض می کند

  ... من شهره ی شهر شده ام انقدر که شب تا صبح با چشمانت

  خلوت کرده ام و صدای های های بغض هایم لالایی شب هنگام اهالی

  شهر شده... من تمام اهالی زمین را آسمانی کرده ام ، انقدر که دم و بازدم

  محبوب را برایشان سروده ام و از عمق نگاهش گفته ام ...

  شاید دیگر وقتش رسیده ... وقت قربانی شدن برایت !!

   پاییز از راه رسیده است و درد عشقت هم سوزناک تر شده ...

  اگرچه من دیگرتمام فصلهایم پاییز شده است و این پاییز های مکرر درونم آخر مرا

   به نابودی می کشاند !

  حالا که تنها چند ساعتی است از وجودت دورم ، چقدر هوایت را کرده ام!

  انگار هر چه بیشتر درکت می کنم ، دوریت کشنده تر می شود.

   و این مرگ های مکرر درونم، آخر مرا به تباهی می کشاند!

   امروز شمیم عطر حضورت را با خود به خانه ام آوردم تا خانه ی سرد و غم بارم

  شاید چند روز بهار را تجربه کند... و چقدر زیبا می شود اگر روزی بهار خانه ام

   همیشگی باشد ...

   تو باشی ، بهار باشد ، عشق باشد!

   من...

   آه ... این من عاشقم ... آخر مرا می کشد...!

  


نوشته شده در یکشنبه 91/7/9ساعت 5:15 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

              حالا که می نویسم ، غرق اشکم ، غرق دردم، غرق آهم .

           غرق دردی عمیق، غرق سرگیجه های تکراری هر روزم،

            غرق بغض های فرو خورده ی هر شبم ، غرق فکرهای

            کشنده ی سیاهم، غرق تنهایی های دهشتناکم ، غرق

            ثانیه های واپسینم، که بیمار در حال احتضار آن را برای

            یکبار تجربه خواهد کرد و من ، هر روز ، هر لحظه و هر ثانیه

            بارها و بارها تجربه اش کرده ام ....!

            و تو ....

             حالا که می نویسم ، غرق امیدی ، غرق خنده های

            همیشگی ات ، غرق کارهای ناتمامت، غرق رفیق بامرامت!

            غرق روزمرگی هایت ....!

            آیا همین تفاوت ها بود که میگفتی بزرگ ترین شباهت من و

           توست؟!

            بگو دیگر .... چرا خاموشی ؟!

            بگو که عاشق همین تفاوت ها هستی ! همین سیاه و سفیدها!

           که نمی دانم چرا همیشه سیاه هایش برای من است و سفید

          هایش برای تو...!

          و تو راضی به این تفاوت های آشکار ... و من در بستر بیماری ، هر روز

         و هر شب در انتظار فرجی شاید... از جنس مرگ !!!

          ...

          تو نفهمیدی...

           تو مرا و عشقم را نفهمیدی....!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/30ساعت 9:47 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

گاهی قلبم از دوریت می گیرد ... گاهی از گرفتن هم تنگ تر می شود...

گاهی مدام تیر می کشد... و تو خوب می دانی که این آخری را بیشتر از همه تجربه می کنم!

تو خوب می دانی ، وقتی چشمانم را از زیر بار نگاه سنگینت می دزدم

چه حسی را میهمان قلبم می کنم؟!

من عمریست انتظار یک نگاه از جنس عشق را می کشم!

من عمریست چشمهایم را برایت تازه نگه داشته ام، تا روزی که عاشق مهربانیش شدی 

در نظرت پژمرده و کهنسال نباشد!

چرا اینگونه ام؟!

اینگونه ... پریشان ... هراسان ... و آشفته ام؟

تو خوب می دانی که نازهایم همه از جنس یک نیاز خالص است!

تو خوب می دانی که آرزوهایم ، همه و همه به تو ختم می شود!

تو خوب می دانی که چقدر وقتی نیستی ... تنهاترینم !

آیا تو همه ی اینها را می دانی و به روی خود  نمی آوری؟!

راستی ... می شود کمی جایمان را عوض کنیم؟ 

می شود کمی من ناز باشم و تو نیاز؟ من فخر بفروشم و تو متواضع؟

من عجول باشم و تو بردبار؟ من بی اعتنایی کنم و تو التماس؟

من خندان باشم و تو گریان؟!

نه ... دلم تاب دیدن تو را اینگونه ندارد ... همه از سر محبوب نازنینم به دور باد!

تنها ... قدری نگاهم کن ... نه ... اینبار قدر یک چشم بر هم زدن نه...

کمی بیشتر نگاهم کن... چند لحظه بیشتر ... چند ساعت بیشتر...

بگذار عقده هایم کمی خالی شود. بگذار به همه بگویم که تو عاشق چشمانم شده ای 

بگذار به همه بگویم که تو ناز چشمانم را کشیده ای . بگذار کمی محبوبت باشم...

قدری نوازشم کن... نه ... قدر کشیدن یک دست کوچک بر سر نه... کمی بیشتر...!

بگذار ساعتها در زیر نوازش دستان رویاییت آرام بگیرم...

بگذار بغض های فرو خورده ام را در آغوش مهربانت خالی کنم...

ببین گلویم را ...! ببین چقدر بغض روی هم تلنبار شده ...!

ببین وجودم را ...! ببین قلبم را...!


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/23ساعت 6:24 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

           

 

برگهای درختان ، هیچ گاه زرد شدن را تجربه نخواهند کرد ... وقتی حضورت پایدار باشد،

و زمستان تا همیشه از قلب سرد و ساکتم رخت بر می بندد ...وقتی آغوشت همیشگی باشد...!

چه فرقی می کند که مهتاب امشب یا فردا شب ، کامل باشد ... نیمه باشد ...و یا اصلا نباشد؟

وقتی که چشمان مهتابیت همه جا را نور افشانی می کند...!

چه فرقی می کند امسال بهار زود از راه برسد یا دیر؟ ... وقتی بهار دستانت تمام فصل ها

را بهاری می کند...! چه فرقی می کند که شب چه موقع روز می شود و روز کی تیره و تار؟

وقتی حضورت تمام لحظه ها را پر نور و درخشان می کند...!

آیا وقتی تمام وجودت برای من است فرقی هم می کند که ثانیه ها دیر بگذرد یا زود؟

آیا فرقی هم می کند که چشم هایم بینا باشد یا تاریک؟

وقتی همه چیز در تو خلاصه می شود!

هیچ چیز ... جز تو ... برایم مطلق نخواهد بود!

هیچ چیز ... جز تو ... برایم سبز نخواهد بود!

هیچ چیز ... جز تو ... برایم درخشان نخواهد بود!

آه ... من ... بی تو ... تمام زردهای جهان را خواهم شناخت... !

تمام شبهای تاریک را قاب خواهم  کرد...!

تمام بی کسی ها را اشک خواهم ریخت ...!

 وقتی همه چیز در تو خلاصه می شود!

آیا فرقی هم می کند که خانه ام کوچک باشد یا بزرگ؟... وقتی وجودت که بزرگترین است،

خانه ی همیشگی ام شده است !

آیا فرقی هم می کند که بغض های فرو خورده ام تا انتها ، انباشته بماند یا جای خود را به 

هق هق اشک هایم بدهد؟... وقتی که قلب پاکت تمام بغض ها و اشک ها یم را به دست 

فراموشی می سپارد...!

نه... هیچ فرقی نخواهد کرد !

سیاه ... سفید ... زشت ... زیبا ... خوب ... بد ... !

همه چیز با یادت سفید ... زیبا ... و خوب است !

من ... لحظه هایم را با حضور چشمانت جشن خواهم گرفت...!

پس برایم بمان ... که دوریت را قدر یک چشم بر هم زدن هم ... تاب نمی آورم...!

                       


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/22ساعت 1:9 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |


1600231 313 عکس های زیبا از برگ های پاییزی رنگارنگ

اینجا... اینگونه ... بی تو ...!

 چه کسی خواهد فهمید، چگونه گذشت ... این روزهای طی شده ...بی تو ...!

 تمام ستارگان کهکشان را شمرده ام تا گذر ثانیه ها کمرنگ تر شوند...

قدری ... شاید...!
من بی تو را چه کسی دوست می دارد؟!
شاید تنها خودت! تنها چشمانت!
دهلیزهای شب زده ی چشمانم دیر سالی است خیره است...

  به روی چشمان از جنس آسمانت...!

قدری مرا دوست بدار ... تنها قدری !

  قدر یک چشم بر هم زدن هم ، تنها ... اگر نظاره کنی دستهایم را...!

تنها قدری مرا دوست بدار !
شاید نیم نگاهی اگر بندازی بر تن بیمارم ... طبیبانه بر بالینم بیایی... شاید!
شاید اگر تنها یک حس کوچک ... هر چه نامش باشد، باشد!
دلسوزی شاید!
کافیست همان هم ...!
اگر بدانی ... اگر بفهمی... عاشق ترین می شوی...!
اگر بدانی ... اگر بفهمی ...؟!
آیا خواهی دانست ؟!
این روزهای طی شده ... بی تو... چگونه رفته است؟!
که من هنوز ... آشفته ام... هراسانم ... از یادش هم... !
من...
سفر خواهم کرد به روزهای با تو زیستن!
و تا روز پایان ... مسافر خواهم ماند... مسافر زمان تو ... زمان بودن دستانت...
در دستان پر التماسم!

نوشته شده در شنبه 91/6/18ساعت 10:29 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

              این روزها که می گذرد، انگار بیشتر دلتنگت هستم....

           بیشتر هوای چشمانت به سرم زده... بیشتر در رویای دستان همیشه بهارت به سر می برم...!

           این روزها... حسی شبیه شیدایی دارم... حسی شبیه نرگس مست ته باغچه...

           شبیه ابری که نمی داند ببارد یا نبارد؟... نمی داند کی ببارد؟... کجا ببارد؟... تا کی ببارد؟...

           هر چه هست ، یادت اول و آخر تمام ماجراهای من است...!

            ماجراهای عاشقی که اتفاقی جز معشوق... جز محبوب ... در روزهای تکراری اش ، رخ نداده است!

            و شاید نمی خواهد که رخ بدهد!!

            شاید می خواهد این اتفاق ، اولین و آخرین اتفاق زندگی اش باشد...!

            ...

            گلدانهای شمعدانی اتاقم را به شقایقهای سرخ پیوند می زنم ... تا گلی به زیبایی شقایق سرخ

            و به عطر دل انگیز شمعدانی ها داشته باشم... تا آن را تقدیم معشوقی کنم که عاشق ترین است!

            یک گل ناب... برای تو... که نابترینی....!

            تا به تمام معشوقان و محبوبان عالم فخر بفروشی ... که عاشق ترین برای توست... عاشق ترین عاشق...!

             ناب ترین عاشق...!

            چه می شود کرد؟!... وقتی که محبوب ... معشوق... ناب ترین است...!

             ...

             برایم بمان...!

             تنها اتفاق زیبای زندگی...!

             برایم شعر بخوان...! تا با آرامشی عمیق به خواب روم... بر روی دستان رویاییت...

             ...

              اشکهایم را برایت کنار گذاشته ام... و در انتظار آمدنت هستم....

              اما... آیا باز برمی گردی؟!....

              آیا باز آغوشت را برای لحظه ای ... هر چند کوته... به رویم می گشایی؟!

              تا از زخمهای روزگار ... پناه بیاورم... به آغوش گرمت...

              مثل کودکی ... معصوم... بی پناه...!

              ...

              چه سرنوشت تلخی دارم... وقتی کنارم خالی از توست...!

             چه شبهایی را گذرانده ام... چه روزهایی که خدا خدا کرده ام ... که ثانیه ها کندتر حرکت کنند...

             تا تو بیشتر برایم بمانی...!

              و این ثانیه های بی رحم... چه زود می گذرند...

             و چه سخت می شود... وقتی بغضهایم ... گره کور می خورد... گره کوری که جز با حضورت باز نخواهد شد!

             و حضوری که بیش از یک چشم بر هم زدن ، ادامه نمی یابد...!

              حضوری کوتاه... بی آغاز... بی پایان...!!

             ...

              باشد... گله ای نیست... عزیز شبهای خاموشم... روزهای سکوت بی کسی ام...

              ای که به وجودم روح بخشیدی...!

                                          روحم تقدیم وجودت...!!


نوشته شده در دوشنبه 91/6/13ساعت 10:39 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

           قلبم را در پستوی پشت خانه پنهان کرده ام
         و پشت نقابی از احساس چنبر زده ام
         و تو را ...
         تو را در قاب خاطرات کهنه ی هزار سال پیش ، گم کرده ام.
         من در این راه های دور شده از تو
         دیواری از اعتماد پیدا کردم
         و با دلی روشن تر از تمام سیاهی ها
         به جنگ خواهم رفت
         و دفاع خواهم کرد
         از تمام بودنت... نبودنت... یادت...
         من...!
         دیوارهای کاهگلی ذهنم را
         با کلنگی از احساس ویران خواهم کرد.
         دیوارهای کاهگلی ای که سالها پیش از تو 
         ساخته بودم،
         با دستهای بی اعتمادم
         به هرچه بود و نبود...
         به هرچه هست و نیست...!
         ابدیت وجودم پر از رویای با تو بودن است
         و خالی از حقیقت حضورت...!
         من تو را...
         از روز ازل می شناختم...!
         یادت می آید؟!
         می گفتم چقدر برایم آشنایی؟!
         ...
         غارهای تنهاییم 
         از سکوتی مرگبار سرشار می شود
         وقتی که تو می خواهی 
         دیگر نباشی...!!
         وقتی تو عازم سفر می شوی!
         وقتی برایم با خنده دست تکان می دهی!
         وقتی برایم آرزوی محال می کنی!!
         و چه لبخند دردناکی است...
         و چه شادی حزن آلودی...
         و چه آرزوی تاریکی...!
         آرزوی خوشبختی من ... بی تو...!
          مگر می شود؟!!!
          ...
         چه خوشبختی تاریکی دارم...
         بی تو...
         بی حضور دستانت...
         آه... فکرش هم مرگ را میهمان قلبم می کند.
          ...
          با تو بودن را در چهارچوبی 
          به وسعت تمام قلبم
          قاب می گیرم
          و آن را 
          به دیوار سرد اتاق دیروزم می آویزم
          تا میهمان گرمی چشمانت باشد.
          و چشمانت...
          آه چشمانت...!
          چه بگویم؟!
          تمام وجودم درون آن دو چشم مهتابی خلاصه می شود.
          و آرزوهایم رنگ می بازد
          وقتی چشمانت را می بندی...
          وقتی سکوت می کنی...
          وقتی...!!
          ...
          نگاه کن...
           مرا ببین...
           در بلندای عشقت اوج گرفته ام
           چشمهایت را نبند...
           سقوط می کنم...!!!

نوشته شده در شنبه 91/6/11ساعت 11:33 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

           این آخرین دیدار بود...

           آخرین روز زیبای با تو بودن

           آخرین تپش قلب مضطربم برای دیدار !!

          تو آمدی...

           از دور

           با همان ظاهر آبی رنگ

           با همان لبخند همیشگی

           و من اما...

           اینبار رنگهایم را به باد سپردم

           اینبار سیاه آمدم

            تو نپرسیدی؟!

            تو نفهمیدی!

             شاید فهمیدی و به روی خود نیاوردی!

             دردهایم را پنهان کردم

             خندیدم... خندیدیم...

              و بعد

              مثل رویا بود... مثل یک خواب!

              اینکه من و تو

              بعد از سالها انتظار

               باهم گریستیم...!

               چه با شکوه بود

                وقتی اشکهایت را

               با دستهای لرزانم پاک کردم

                وقتی اشکهایم را

                با دستهای مهتابیت 

                از گونه های سردم زدودی !

                تو گفتی برایم بمان

                 اما من ...!

                   دیگر نمی توانم

                    باید رفت !

                     تو خوب می دانی من چقدر خسته ام...

                    از فراق های مکرر!

                    از با هم بودن لحظه ای!   

                    از بودن تو برای او

                    و دلخوش بودنم 

                    برای لحظه ای دیدار...!

                    برگی از شقایق سرخ

                     برای هر روز نبودنت 

                    کنار گذاشتم...

                    به تعداد روزهای نبودنت

                    شقایق خشک دارم!...

                    مرا ببخش عزیز سالهای دور

                    من اما...!

                    سالهاست تو را بخشیده ام!!

                    سالهاست محرم اسرار خاموشم هستی

                   اسراری که هیچ گاه

                    نشنیدی...!!

                    به خودم می گویم...

                    یک روز... یک روز زیبا که وجودت برایم باشد

                    به تو خواهم گفت 

                    آنچه را که هیچ گاه... به هیچ کس نگفته ام...!

                     باشد!!

                     وقت تنگ است

                      باید رفت!

                      می روم و تو را تا دوردستها 

                     با خود خواهم برد!

                     تا ناکجا آباد

                     تا...!

                      عزیز روزهای بی کسی

                      تا همیشه دوستت دارم...!

                     بدرود... بدرود... بدرود...   

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/8ساعت 10:4 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

سلام محبوبم

دیرزمانی است که دیگر مرا یاد نمی کنی! شاید دیگر از خاطرت هم محو شده ام و یا شاید ...

تمام وجودم را برایت کنار گذاشته ام ، تمام من ! می دانم که می دانی بی تو بودن چگونه است؟ بین زمین و آسمان معلق مانده ام. ببین وجودم را ! ببین

چقدر فرسوده شده ام؟!

غریبیم را تقسیم کرده ام ! آن قسمت که برای دیگران است را به دست باد داده ام . قسمتی را به گذشته ، نیمی را به فرداها. اما آن قسمتی را که برای تو

بود با چنگ و دندان برای تنهاییم نگه داشته ام تا رفیق بی وفای دیروز همدم با مرام امروزم باشد.

به بزرگی روحت ببخش اگر بی وفا خطابت کردم ، با وفای من ! به دل نگیر ، همه از غریبی است . شاید اگر بودی و هر هزار سال یکبار هم افتخار تقسیم کردن

لحظه ای از تنهاییم را با وجود مبهم و مهتابی رنگ یلداییت داشتم ، دیگر نازنین با مرامم را از سر فراق و درد جانکاه تنهایی ، بی مرام خطاب نمی کردم. تو ببخش

اگر مابین اینهمه رنگ و اینهمه غریبی ، رنگ چشمان خوش رنگت که هیچ وقت هیچ کس نفممید چه رنگی است و غریبی آسمانیت که زیباترین است، دل دخترک

سرزمینهای دور را لرزاند. ببخش اگر کسی که انگار هیچ کس نیست ، کسی را که همه کس است و کمال همه چیز ، برای خودش در صندوقچه ی زمینیش

نگه داشت و به هیچ کس نگفت اسم مهتابیش را ، تا نکند مایه ی خجالت آن نازنین شود که بین اینهمه فاخران ، دختر یک رعیت عاشق چشمان نازنینش شده .

قول می دهم به کسی نگویم که چه روزهایی برای لحظه ای دیدنت ، لباس فاخر به تن کردم و تمام وجودم را در لباسی که متعلق به من نبود گم کردم .

ولی به تو می گویم که چقدر تنهایم . به تو می گویم که چقدر قلبم وقتی دوستت دارم تیر می کشد . همه فدای سر معشوقی که عاشق ترین است...

از این راه دور دلم را فرش قدمهایت خواهم کرد. قول بده که قدمهای نازنینت را برای قلبم کنار بگذاری . قول بده اگر روزی از کنار کلبه ی کوچکم رد شدی برای

لحظه ای برگردی و نگاهی نثار خانه ی سردم کنی تا گرمای نگاهت وجودم را تا همیشه گرم نگه دارد.

تمام وجودم برای توست، تمام من !

ببخش اگر مزاحم لحظه های نابت شدم. چه کنم که جز نوشتم چند سطر ، آن هم برای دلخوشی این دل ناخوش ، کار دیگری از دست و دل لرزان رو به موتم

بر نمی آید . تو ببخش. تو ببخش...


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 10:2 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت