تمام شب فکرهایم برای تو بود . تو که چون ابر آسمان دیده گانم را خیس باران می کنی و بعد می روی و سایه ات را هم برایم به یادگار نمی گذاری . نمی دانم این چندمین نوشته ام برای توست ؟ هزارمین ، ده هزارمین ! و من در هیچ کدام از اینهمه نوشته چیزی جز لطف خواندنت را نخواسته ام . دلم تنگ تر از شکاف سوزن است . کاش فقط برای تلافی اینهمه مهربانی که عمری نثارت کردم ، شانه هایت را برایم به یادگار می گذاشتی تا تن خسته و مجروحم را که عمریست انتظارت را می کشد به آن تکیه می دادم و آنوقت دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم . شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم . دیگر نه حسی از زنده بودن برایم باقی مانده و نه آسمانی از ستاره های مهربان که مرا به بودن در این شهر شلوغ وادار کند. باید بروم ! اما اینبار دیگر بدون تو. بدون یادت که هزار سال است با من است و من با او . یعنی می شود! یعنی می شود دیگر یادت و صدایت با من نباشد ؟! حتما می شود . یعنی باید بشود. من می روم ، می روم و تو را در قاب خاطرات کهنه ام به جای می گذارم ...بدرود رفیق روزهای بی قراری ام ...بدرود...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |