سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

       وقتی بعد از سالها، دستهای یخ زده ام را محکم فشردی و گرمی عشق را تقدیمشان

     کردی ... با خودم گفتم : چه خوب که باز وجودت را یافته ام ...!

      وقتی آغوشت را بی هیچ منتی به رویم گشودی و تن خسته ام را مالامال از آرامشی

     عمیق کردی ... با خودم گفتم : آیا این حقیقت است،  یا تنها یک خواب خوش است

      و بس؟!...

      وقتی در چشمانم خیره شدی و با صدایی لطیف ، از همان جنسی که خودت

     می دانستی من عاشقش هستم ، گفتی : دوستت دارم ... دیگر دنیایم رنگ زمینی

     نداشت، دیگر تمامش آسمانی شده بود...

     وقتی آرزوهای فراموش شده ام را با حضورت به خاطرم آوردی ... با خودم گفتم : عزیزم ،

      چشمهایت را ببند و در کهکشانها پرواز کن ، که تا این اندازه خوشبختی...!

      وقتی می گفتی که نگرانم هستی ، وقتی می گفتی که می خواهی مواظبم باشی،

      یقین پیدا کردم که دیگر عاشقم شده ای ...!!

      روزها گذشت و من سرخوش از با تو بودن و بی خیال از تمام غم های بزرگ و کوچک روزگار

      گذراندم... اما نمی دانم چه شد که کم کم در اعماق قلبم دور شدن را تجربه می کردم!

      انگار چیزی در درونم مدام تکرار می کرد که تمامش دروغ است... تمام وجودش !

      وقتی آن روز زیر اولین باران پاییزی و در خیابانی مملو از خاطره های عشقمان ، قلب گرم شده

      از عشقت را زیر پاهای نامهربانت خرد کردی ... با خودم گفتم : پس این بود گرمای عشقی

      که می گفت تمام نشدنی است؟!

      یادت می آید؟!

      آخر تاریخ خاطره های تو ... مثل عشقت... خیلی زود انقضایشان می گذرد !

      وقتی از شدت هراس و تنهایی به زمین خوردم و تو حتی دلسوزیت هم گل نکرد و تمام شدنم

      را تماشا کردی ... با خودم گفتم : خوبترین و زیباترین که سالها با خیالش زیستم ، پس چرا حالا

      تا این اندازه زشت و نازیبا شده ؟!

      و قتی مرگم را دیدی و شانه بالا انداختی ...! با خودم گفتم : این که می گفت همیشه و همه جا

      تکیه گاهم خواهد بود ، چرا اکنون که باید حاجت برآورد ، تمنایم را نمی بیند؟!

      وقتی رفتی و مرا با تمام خاطراتت زیر آسمانی تیره و دنیایی تیره تر از آن رها کردی ... دیگر چیزی

      نبود که بخواهم به خودم بگویم ... فقط سکوت کردم و دور شدنت را به نظاره نشستم تا محو

      شدی...!

     حال که برای آخرین بار برایت می نویسم ، تمام تلاشم را می کنم که دیگر اشکم سرازیر نشود،

     تو که رفتی ، بهترین را یافتم ...!

     وقتی آغوشت را از وجودم دریغ کردی ، او بود که صدایم کرد و وجودم را جان دوباره بخشید...

     او بود که دردهایم را التیام بخشید .

     او نجوا کنان با من گفت : وقتی من همیشه و همه جا یار و یاورت هستم ، تو چرا به دنبال غیر

     من هستی ؟!

     و من ... شرمسار از اینهمه گناه ، اینهمه بی اعتنایی ، اینهمه ....!


نوشته شده در دوشنبه 91/8/22ساعت 8:3 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت