سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

عکسهای بسیار زیبا از طبیعت سراسر دنیا، www.pixnaz.info

 

صدای تنهایی است که مدام در گوشم می پیچد . مدام گوشزد میکند

که مرا می بیند و نمی خواهد رفیق نیمه راهم باشد...

اما من ... می مانم ... استوار و محکم ... دست در دست تنهایی

زندگی را ادامه خواهم داد . حتی اگر شریک هشت ساله ی زندگیم

هم تمام بدی های عالم را بی هیچ کم و کاستی نثارم کند. مگر نه اینکه

امروز یا فردا قرار است همه ی مان در گور تاریک و سیاه تنها باشیم؟

پس باز هم خدا مرا بیشتر دوست میدارد که گوشه ای کوچک از تنهایی آخرت

را در این دنیا نصیبم کرده تا بی کسی های عالم پس از مرگ شاید اندکی

برایم راحت تر باشد. زیرا هرچه بیشتر در این دنیا دلبستگی داشته باشیم و

ناگهان مرگ و جدایی را تجربه کنیم مسلمآ سخت تر خواهد بود .

پس چه خوب که دلبستگی هایم کمتر شده . نه همسر خوبی دارم که اسیر

عشق و احساسات نابش باشم و نه مال و اموالی که تنم بلرزد برای از دست

دادنشان . تنها دلبستگی دنیایی ام فرزند عزیزتر از جانم است که آن هم خود

موهبتی الهی بر من بوده که چون با پوست و گوشت و روحم عجین است

دل در گرو مهرش نهاده ام . کاش خدا به من مادر رحمی کند تا اجنبی ها

نتوانند جگر گوشه ام را از من جدا سازند . خدای مهربانم ! تنها خواسته ام

از تو این است . فرزند نازنینم را برایم نگه دار...

این آخرین نوشته ام در خانه ی متاهلی است . قرار است به زودی همه چیز

تمام شود . رأی بر جدایی مان از سوی پدر و مادرش صادر شده و هیچ

پا در میانی ای قلب سنگشان را نرم نخواهد کرد . و من چقدر دلم برایش

میسوزد ! آه ... مجید بیچاره ! تو را با سایه های شوم بالای سرت تنها

میگذارم . سایه هایی که هشت سال تلاش کردند صاحبخانه ی مغز و فکر من

نیز شوند ، مانند تو ! ولی من چون تو نبودم ، نیستم و نخواهم بود . خود

را از زنجیرهای بی خردی و کم بینی رها کرده ام . شاید تنهاتر شده ام ،

شاید دیگر کسی نیست که مرا در آغوش بگیرد ، کسی نیست که موهایم را

ببوید و شانه هایش تکیه گاهی باشد برای لحظه های تنهاییم . اما محبتی

که شرط و شروط داشته باشد و مرا خار و ذلیل کند همان بهتر که نباشد.

کاش لااقل به حرمت هشت سال با هم بودن مرا به آنها نمی فروختی...

و آخرین حرفم هم با توست . تو که سالها شریک زندگی ام بودی ولی

هیچ گاه مرا ندیدی ! ندیدی که چه زیبا احساسات ناب زنانه ام را بر وجودت

تاباندم ! ندیدی اشکهایم را که هر روز صبح بدرقه ی راهت کردم ! ندیدی

و نشنیدی دعاهایم را و صدای قلبم را که با آمدنت تندتر می تپید ! 

من از زنجیر اسارت رها شده ام . برایت دعا میکنم که روزی برسد که

تو هم آنقدر بزرگ شوی که قدرت پاره کردن زنجیرهای تنیده ی دور وجودت

را پیدا کنی ... بدرود ...


نوشته شده در چهارشنبه 92/6/6ساعت 11:15 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت