سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

ثانیه ها اکنون بوی مرگ میدهد

اما نه آن مرگی که سهراب گفت :

مرگ پایان کبوتر نیست ...!

اینجا...

مرگ پایان همه چیز است

آهسته می آید ...

و طعم غوره های انگور سالهای نیامده را شیرین می کند

مرا می نگرد ...

انگار سالهاست که این چشم ها برایم آشنا هستند

و چه حس شیرینی را تجربه می کنم

یعنی تمام شد ...؟ باور نمی کنم ...

قبل از اینکه نزدیکم شود میروم

و مرگ را تنگ در آغوشم میفشارم ...

سنگین است...

اما نه به سنگینی بار غم هایی که بر دوشم است

سبک است ...

اما نه به سبکی دستان معصوم کودک شیرینم

انگار دو بال برایم هدیه آورده

تا بعد از سالها انتظار

بتوانم پرواز را تجربه کنم

وه که چه تجربه ی شیرینی است

گرچه قیمت گذافی دارد اما من می پردازم

هرچه باداباد ...

...

ای مرگ مرا با خود به دوردست ترین سرزمین ها ببر

جسمم را در خاک پنهان کن

و روحم را رها از هرچه هست و نیست

من مشتاق تجربه ی دستان مهربان توأم ...!


نوشته شده در سه شنبه 92/11/29ساعت 10:4 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

باز هم خیال رفتن داری ... میدانم ...

و من باز هم ... سکوت اختیار کرده ام

و تنها قلبم از شنیدن گردش بی رحم ثانیه ها فشرده میشود

می بینی ...!

همه چیز را از بر شده ام ... چگونه رفتنت را ... درد دوریت را ...

حجم سنگین فاصله ها را ... و بعد ...

دوباره انتظاری دردناک برای تنها لحظه ای دیدنت و شنیدنت ...!

چه بگویم که محکوم به خداحافظی  اجباری ام 

پس بی مقدمه ... خداحافظت ...!

راستی !

اینبار از ایستگاه رفتن تو فرار میکنم ...

من دیگر عاشق ریل قطار رفته ی تو نیستم ...

من تنها هرم نفسم های گرمت را میخواهم ...

همین ...!


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/23ساعت 6:55 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

چشم هایم هنوز بسته است اما بیدار شده ام . نه از خواب شبانه ، از همان

خواب غفلتی که سالهاست به تمسخرم گرفته است ...

دیشب کمیل را که سرمه ی چشمانم کردم بغضم رها شد و حال صبح آدینه

ی دستان مهربان توست که صدای ندبه ات حالم را دگرگون کرده است .

انگار اشکهای کمیلم با ندبه ات به هم گره خورده است...

من به میهمانی چشمان تو آمدم ...

مولایم ...

گوشه ی قلب مالامال از گناه و شرمندگی ام چقدر بغض کهنه پنهان شده .

آقای خوبم ... این جمعه انگار بوی حضورت را بیشتر حس میکنم .

انگار تشنه ی زاری ات هستم . دلم خواب نمی خواهد ...

می خواهم در لحن ندبه ی محزونت گم شوم ...

سرم را از شرمندگی به زیر می افکنم و با صدایی که انگار از آسمانها

می آید همراهی میکنم ...

آین مضطرالذی یجاب اذا دعی ... کجایی آقا ؟ ... پریشانم ... مضطربم ...

دستم را بگیر و از این باتلاق نفس مغرورم نجاتم ده ... به تو پناه آورده ام ...

جز تو کسی را نمی خواهم . دلم را هر صبح جمعه به ندبه ات می سپارم

تا شاید کمی دوشم را از سنگینی بار گناهانم سبک کند .

می خوانم ...

سخت است که تمام خلق را ببینم و تو را نبینم و هیچ صدایی از تو به من نرسد،

حتی آهسته ...!

سخت است به واسطه ی فراغت رنجی مرا احاطه کند اما ناله ی زار من به تو

نرسد ... سخت است آقا ... بغض دارم ...

از این بغض که گلویم را می فشارد رهایم کن...!


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 11:41 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

 

نمیدانم چه بگویم ؟

نمیدانم چگونه بگویم ؟

کدام واژه ؟ کدام حرف ؟

بهترین چیست برای تو که بهترینی؟

تنها میدانم که خواهان تو هستم ...

خواهان نگاه مهربانت که جنس زمینی ندارد ...

و تنها میخواهم به آغوشت برسم ...

و تو مرا در بر بگیری ...

تنگ ... بی پروا ... عاشقانه

خوشبختی در چنگ من است ... تنها اگر لحظه ای مرا بیندیشی

عشق در درون قلبم طغیان میکند ...

راهم را یافته ام ...

ساده است ...

به سادگیه گرفتن دستان گرمت در لابه لای انگشتان تنهایم ...

هموار است ...

چون جاده ای کویری که انتهایش باز هم به کویر ختم می شود ...

می خواهمت ...

بیشتر از تمام خواستن ها ...

مرا نگاه کن ... بگذار در نگاه آتشینت ذوب شوم

دریای روحم را ببین ...

می خواهمت ...

اگر تنها خریدار روح عریانم باشی ...

اگر مرا در اوج سادگی و تنهایی بخواهی ... !


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/16ساعت 11:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

نشسته ام روبروی ساعت خسته از گذر زمان و حجم با تو بودنم را مرور میکنم .

نمیدانم چند سال گذشت از گردش  ثانیه های قرمز رنگ اتاقمان که من پرده

های بی رنگ پنچره ها را از قید اسارت مشترک من و تو آزاد کردم !

و بعد ... طلوع خورشید از پشت شیشه ی غبارگرفته نمایان شد .

یعنی هر روز صبح پشت این پرده های غم گرفته طلوع بوده و من خبر نداشتم ؟!

چه غفلتی که سوی چشمانم را در گریستن غم فراق از خورشید از دست دادم

و حال دریافتم که روشنایی چقدر به من نزدیک بود و من بی خبر از دنیای پشت

پرده های بی رنگم !

بیا ... بنشین ... قدری طلوع را نظاره کن ... بگذار تجربه ی مشترکمان با

تماشای طلوع ، غروب کند ! ... برایت چای میریزم و دو حبه قند را کنار

فنجانت میگذارم ... تو که چایت را تمام میکنی یاد چای خودم می افتم ...

یخ زده ... دیگر چه نیازیست به گرمای چای نریخته ام ...

وقتی وجودم از گرمای خورشید داغ شده

و دلم اسیر نگاهش ...!


نوشته شده در یکشنبه 92/11/13ساعت 3:8 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت