سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

pic191_www.jahaniha.com_

 

تمام رشته هایم پنبه شد ... تو حوصله ات از من سر رفت و بهانه ی بابا

را کردی ! دلم برایت سوخت . نمی خواستم درد بی پدری بکشی.

نمی خواستم عکس پدرت را در گوشه ی اتاق پنهان کنی و دردهایت را

هر شب به عکس بی جانش بگویی ... دلم آتش میگرفت وقتی با زبان

شیرینت میگفتی : "مامان ، بابا کو ؟! "

قلبم برای درد تو تیر میکشید و مدام خودم را سرزنش میکردم که "تو

مسبب همه چیز هستی ..." دیدم نمی توانم . همه ی عشق مادری ام

را جمع کردم ، کوله بارت را بستم و تو را فرستادم . تو را فرستادم تا دلم

آرام گیرد ! نه از دوریت ! از شادمانی ات ...!عکسم را برایت نگذاشتم تا

آنجا یادم آزارت ندهد ... خنده دار است که مادری از دوری تنها فرزندش

شادمان شود ... نه ؟! اما من آنقدر عاشقت هستم که برای دل نازنین

تو از دل آتش گرفته ی خود میگذرم !

عزیزتر از جانم ... نمی دانی وقتی چمدانت را بستم وتو را راهی دیار پدرت

کردم چه لحظاتی را گذراندم ؟! نمی دانی وقتی بوسه ای از جنس عشق

را میهمان گونه های کودکانه ات کردم و بعد دور شدنت را به نظاره نشستم،

چه دردی کشیدم ...! خداحافظی کوچکی را ترتیب دادم تا مبادا دل نازکت

جریحه دار شود ، نازنینم ! حتی نتوانستم یک دل سیر در آغوشت بگیرم .

حتی نگذاشتم اشکهایم فرو بریزد ، محبوبم !

تو را فرستادم تا عشقم را به وجود مهتابیت ثابت کنم . تو را فرستادم تا

بهای عشقم را بپردازم !

نازنینم ...! به انتظار دوباره برگشتنت چشم هایم را به در میدوزم ...

زود برگرد، من طاقت فراق  تو را ندارم ... دوستت دارم همه ی وجودم ...

                                                              مادر تنهایت ... زهره ...


نوشته شده در یکشنبه 92/6/17ساعت 10:3 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

عکس هایی زیبایی بی نظیر طلوع و غروب خورشید

 

می اندیشم ...

در خانه ... در خیابان...

در کوچه هایی که پر شده از سایه و سایه و سایه ...

می اندیشم ...

اینجا ... آنجا ... همه جا ...

در کنار همان سایه ها...

در زیر آسمان تکراری دیروز و فردا ...

می نویسم ...

هر جا ... همه جا ...

حرف می زنم... گاهی با زبان ...

در همان خانه ای که متعلق به من نیست ...

و فریاد میزنم...

بر سر دیوارهایی که ساکتند

و به من می نگرند ...

حرف میزنم...

گاهی با چشم ... گاهی با دل ...

در خیابانهای شلوغ شهر ...

و صدایی درهم و دور از هم ...

جواب میدهند ...

..."خموش"...

می گریم ...

در هیچ کجا ... در همه جا ...

می خندم ...

در هیچ کجا ... در هیچ کجا ...

راه میروم ... نفس میکشم ... می خوابم ... بیدار می شوم ...

شب از راه میرسد و مرگ مرا تنگ در آغوش میکشد ...

این مرگهای مکرر تمام می شود ...

صبح می شود ...

باز هم طلوع از لابه لای ابرهای سرد ...

همنشین سایه های سرد ...

خورشید را از آسمان میدزدم ...

و در خانه ی کوچکم ...

و در حصاری کوچکتر از آن ...

حبس می کنم ...

فردا همه جا تاریک است ...

و سایه ها انتظار طلوعی سرد را می کشند ...

و من طماع تر از آنم ...

که خورشید را به آنها پس بدهم ...!


نوشته شده در جمعه 92/6/15ساعت 10:52 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 برای مشاهده اندازه واقعی تنها در طبیعت کلیک کنید

 

 دور شده ام از تو ... آنقدر دور که یادم میرود در کدام کوچه بود که دستم را رها کردی و به تنهاییم

خندیدی ! من به چشم هایت التماس کردم که پلک هایت را به روی دردهایم بی تفاوت نبندد . اما

افسوس که نمی دانستم چشم های تو سالها پیش به روی من بسته شده !

آنروز که با شاخه ای گل شقایق آمدی من ساده لوح فکر کردم زحمت پیمودن اینهمه راه را برای

قلب من به دوش کشیده ای و گلی که در دست گرفته ای بیانگر همان عشقی است که من

نیازمندش بودم . اما هر چه گذشت ، نه شور و اشتیاقی ! نه مستی و عشق !

من منتظر ماندم . سالهای سال . به امید عاشق شدنت . به امید بالغ شدنت !!

و درد این انتظار هر روز پژمرده ترم میکرد . عدد سالهای عمر تو را هر سال در دفترم ثبت میکردم

و در خیال خام خودم بزرگی را با عدد محاسبه میکردم.

عددهایم که به بزرگترینش رسید ، یک روز تو آمدی . قلبم را که تقدیمت کرده بودم در دستم

گذاشتی . خنده ی تلخی را نثارم کردی و بعد ... رفتی ...!

تو رفتی و شکستنم را ندیدی !  ندیدی که درد تنهایی تک تک سلولهایم را به نیستی کشاند .

رفتی و ندیدی که جوانیم به پای تو به تاراج رفت.

ترسم را از تو پنهان میکنم . ترس از تنهایی را ! ترس از بی تو بودن را !

نباید غرورم جریحه دار شود ! نباید دشمن شاد شوم ...!!!

 


نوشته شده در جمعه 92/6/15ساعت 1:28 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

همه آدمها ، همانها که از جنس هم اند وقتی برای هم می نویسند ، اولین

چیز سلام است . خواستم برایت این کلمه ی تکراری و کلیشه ای را بنویسم

دیدم جنس دلم با همان آدمهای هم جنس فرق می کند . این کلمه را از

نوشته ام حذف کردم اما به جایش برایت می نویسم که چقدر دلتنگت هستم ...

آخرین بار که واژه هایم را به دقت کنار هم قرار دادم تا در نظرت زیبا جلوه کند از

خاطرم محو شده . یعنی همه چیز محو شده ، من محو شده ام ، همان جنسی

که مرا از بقیه جدا میکرد به فراموشی سپرده شده . از زور بی کسی است

که اکنون برایت می نویسم .

شیشه های بخار آلود اتاقم را پاک می کنم . از پشت شیشه منظره ی سالهای دور

جلوه می کند . ناگهان تمامی خاطرات برایم تداعی می شود . تداعی وجود تو که

آرزو داشتم همدم روز و شبم باشد .

امروز بعد از روزهایی سرد و سالگردهایی مکرر دلم مثل تنگ بلوری که از روی

طاقچه ی اتاق ... شاید تو ... بیفتد و زره هایش بر قالیچه ی خوش رنگ باز هم

اتاق ... تو ... بریزد ، شکست . نه ... آن قدر مهم نبود ، تنها قدری ترک برداشت.

گفتم برایت بنویسم شاید مرحمی شوی بر دل ترک خورده ام . می دانی !

خیلی وقت است که دیگر به آرزوهایم بزرگم نمی اندیشم . بزرگترینش که تو

بودی را ... ! باز هم می گذرم . چیزهایی که روزی تمامم کرده است را یادآور

نمی شوم .

فکر کن از هم چیزت بگذری بعد بیایند به جای تشکر که انتظار کوچکی است ،

زخم زبان هم بزنند . نمی دانی این یکی چقدر سخت است .

من تحمل می کنم . مثل همیشه !

باز هم مثل سالهای دور تنها از خودم گفتم . راستی تو چه می کنی؟

تو سالها قبل رفتی و با رفتنت حرفهای خاکستری ام در سینه ام خاموش

شد . زندگی برای تو هم جریان دارد . دعا می کنم که پر از زیبایی باشد.

تو هم برایم دعا کن . دعا کن صبرم لبریز نشود . همه می گویند خیلی

صبورم . ولی من دیگر از صبوری خسته ام . خیلی وقت است که دیگر

تنها خسته ام ...


نوشته شده در دوشنبه 92/6/11ساعت 2:25 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

عکسهای بسیار زیبا از طبیعت سراسر دنیا، www.pixnaz.info

 

صدای تنهایی است که مدام در گوشم می پیچد . مدام گوشزد میکند

که مرا می بیند و نمی خواهد رفیق نیمه راهم باشد...

اما من ... می مانم ... استوار و محکم ... دست در دست تنهایی

زندگی را ادامه خواهم داد . حتی اگر شریک هشت ساله ی زندگیم

هم تمام بدی های عالم را بی هیچ کم و کاستی نثارم کند. مگر نه اینکه

امروز یا فردا قرار است همه ی مان در گور تاریک و سیاه تنها باشیم؟

پس باز هم خدا مرا بیشتر دوست میدارد که گوشه ای کوچک از تنهایی آخرت

را در این دنیا نصیبم کرده تا بی کسی های عالم پس از مرگ شاید اندکی

برایم راحت تر باشد. زیرا هرچه بیشتر در این دنیا دلبستگی داشته باشیم و

ناگهان مرگ و جدایی را تجربه کنیم مسلمآ سخت تر خواهد بود .

پس چه خوب که دلبستگی هایم کمتر شده . نه همسر خوبی دارم که اسیر

عشق و احساسات نابش باشم و نه مال و اموالی که تنم بلرزد برای از دست

دادنشان . تنها دلبستگی دنیایی ام فرزند عزیزتر از جانم است که آن هم خود

موهبتی الهی بر من بوده که چون با پوست و گوشت و روحم عجین است

دل در گرو مهرش نهاده ام . کاش خدا به من مادر رحمی کند تا اجنبی ها

نتوانند جگر گوشه ام را از من جدا سازند . خدای مهربانم ! تنها خواسته ام

از تو این است . فرزند نازنینم را برایم نگه دار...

این آخرین نوشته ام در خانه ی متاهلی است . قرار است به زودی همه چیز

تمام شود . رأی بر جدایی مان از سوی پدر و مادرش صادر شده و هیچ

پا در میانی ای قلب سنگشان را نرم نخواهد کرد . و من چقدر دلم برایش

میسوزد ! آه ... مجید بیچاره ! تو را با سایه های شوم بالای سرت تنها

میگذارم . سایه هایی که هشت سال تلاش کردند صاحبخانه ی مغز و فکر من

نیز شوند ، مانند تو ! ولی من چون تو نبودم ، نیستم و نخواهم بود . خود

را از زنجیرهای بی خردی و کم بینی رها کرده ام . شاید تنهاتر شده ام ،

شاید دیگر کسی نیست که مرا در آغوش بگیرد ، کسی نیست که موهایم را

ببوید و شانه هایش تکیه گاهی باشد برای لحظه های تنهاییم . اما محبتی

که شرط و شروط داشته باشد و مرا خار و ذلیل کند همان بهتر که نباشد.

کاش لااقل به حرمت هشت سال با هم بودن مرا به آنها نمی فروختی...

و آخرین حرفم هم با توست . تو که سالها شریک زندگی ام بودی ولی

هیچ گاه مرا ندیدی ! ندیدی که چه زیبا احساسات ناب زنانه ام را بر وجودت

تاباندم ! ندیدی اشکهایم را که هر روز صبح بدرقه ی راهت کردم ! ندیدی

و نشنیدی دعاهایم را و صدای قلبم را که با آمدنت تندتر می تپید ! 

من از زنجیر اسارت رها شده ام . برایت دعا میکنم که روزی برسد که

تو هم آنقدر بزرگ شوی که قدرت پاره کردن زنجیرهای تنیده ی دور وجودت

را پیدا کنی ... بدرود ...


نوشته شده در چهارشنبه 92/6/6ساعت 11:15 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت