سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

 

تنهایی...

دوستت دارم

به اندازه تمام سالهایی که از حضور تکراری ات بیزار بودم

و دوستت خواهم داشت

بیشتر از دیروزهای تاریکم

زیرا تو تنها حضور همیشگی لحظه های من بودی...


نوشته شده در سه شنبه 93/6/4ساعت 6:43 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

تنها تو می مانی و عطر بنفشه های خیالت...

تنها تو همسفر جاده های دور خواهی بود ...

و برکه های دوردست

تنها از قدم های مهربان تو جان تازه خواهند گرفت 

گلهای داوودی از عطر نفس های تو خوشبو می شوند

و رودهای ساکن با حضور جاری تو جریان می یابند ...

روحم را به تبسم های عاشقانه ات می سپارم

و دست هایم را به انگشتان آسمانی ات گره می کنم ...

و اینک ...

آری اینک نردبان رسیدن به بهشت تو از آن من است ...!

صدای قدم هایت که با طنین صدای دلنشینت می آمیزد

زیباترین موسیقی کائنات شکل می گیرد

و آه ... آه از آن زمانی که عزم رفتن می کنی

همه چیز تمام می شود ...

من ... بنفشه ها ... برکه های دوردست ... آسمان ...

عشق ... محبت ... بهشت ...!

مهرعاشقی را با بوسه ای نثار لبهایت کرده

و در گوشت زمزمه میکنم :

عزیزترینم ...

به نفس های دلنشینت قسم که اگر بروی همه چیز نابود میشود

به من نه ... به دنیا رحم کن ...

بمان تا دنیا بماند ... بمان ...!

 


نوشته شده در سه شنبه 93/2/23ساعت 11:17 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |









 

تمام هویتم در دستان کوچک توست مهربان من ...  و حال که رفته ای

احساس بی هویتی تمام تار و پود وجودم را به بازی گرفته .

تو مرد کوچک من هستی که برایم آینده ای زیبا را ترسیم میکنی

و تکیه گاهی میشوی برای دردهای بیشمارم  

اما من نمیخواهم بار سنگین غم هایم بر دوش کودکانه تو بیفتد

مرا ببخش که ندانسته پاهای نازنینت را به این جهان پر از سیاهی باز کردم

مرا ببخش که وقتی به نزد پدرت میروی نمیتوانم در کنارت باشم 

مرا ببخش تا دیگر این بغض سنگین دست از دل رو به موتم بردارد 

نمیدانم تاوان کدام گناهم را پس میدهم . آن هم در چشمان معصوم اشکبار تو

...

میدانم که حتی اگر تمام خوبیهای عالم را هم نثارت کنم باز هم نمی توانم

جواب دل غصه دارت را پس بدهم . وقتی می بینی که پدر و مادرت هر دو در

کنارت نیستند و تو محکوم به بودن با یکی از آنها هستی ...

عزیزتر از جانم . یادت می آید وقتی درون وجودم بودی چقدر از دنیا و آدمهایش

برایت گفتم ؟

یادت می آید گفتم برای آمدن به این دنیا عجله نکن ...؟!

من مسئولیت تمام غم هایت را قبول میکنم و برایت اشک میریزم 

مانند آن  وقتی که برای اولین بار تن کوچکت را دیدم و برای ناتوانیت گریستم 

اما کم کم بزرگ شدی و روح من از وجودت آرام شد 

تو شدی تمام زندگیم و من چشمهایم را بر هرچیزی غیر از تو بستم . اما

نمیدانم چه شد عزیزم که حال باید دردهایت را ببینم و کاری از دستم بر نیاید

حال انگار من ناتوان شده ام و نیازمند دستان کوچک توام تا امید را میهمان

قلب شکسته ام  کنی .

زود برگرد ... اسباب بازی هایت انتظارت را می کشند و مدام سراغت را

از من می گیرند . و من چشمهایم را به در دوخته ام تا وقتی که تو در بزنی

و بگویی :

مامان ... درو باز کن ... منم ... بهترینت ...!


نوشته شده در یکشنبه 93/1/17ساعت 8:43 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

باز هم تکرار تمام شدن سال را می سراییم

و چقدر خوشحالیم از شروع دوباره کاغذهای تقویم

که گذران هر صفحه اش و هر فصلش چین تازه ای را کنار چشمهایمان

به یادگار خواهد گذاشت ...

خانه هایمان را از گرد و غبار تقویم ها می تکانیم

اما دلهایمان را که سالهاست از غبار دورویی و تزویر به سیاهی گراییده

از یاد برده ایم ...!

آری ... امسال هم دارد تمام می شود . لحظه تحویل سال همه خوشحالند

واقعأ از چه خوشحالیم ؟!

از اینکه اینهمه سال تجربه سال جدید را به دوش کشیده ایم

اما دریغ از کمی کسب آدمیت ... دریغ از خانه تکانی دلها 

دریغ از تغییر رفتارهای سیاهمان ...

تا چه اندازه ؟ تاکی فقط می خواهیم بگذرانیم ؟!

پس چه شد قولی که در روز ازل به خدایمان هدیه دادیم ؟!

چرا فراموشمان شد که خدا ما را در اوج آفرید ؟

چرا سقوط کردیم ؟!

کاش قبل از شادیمان بدانیم که خدا بهار را آفرید تا به ما بفهماند

به ته بن بست های دنیا هم که برسیم

اگر قولمان یادمان بیاید و به طرف خدا برویم ، تمام قفل ها ی ناگسستنی

باز خواهد شد ...

کاش یادمان بیاید و سفره هفت سینمان را با خانه تکانی دلهایمان پهن کنیم

و از خدا بخواهیم در سال جدید قفل دلمان را به روی خودش بگشاید

و ما را تنها به خودش نزدیک کند ...

همین و بس ...


نوشته شده در شنبه 92/12/24ساعت 8:36 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

آسمان بی قرار است

من بی قرارم

کودکم بی قرار است

و من این بی قراری ها را قاب میگیرم

و به دیوار اتاق تاریکم می آویزم

چشمم را می بندم

و فارغ از تمام بی قراری ها

خواب بی قرارم را در آغوش می کشم ...!


نوشته شده در سه شنبه 92/12/6ساعت 6:55 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

دروغ مطلق است ...

اینکه می گویند عشق دریچه ای به سوی خوبیهاست !

عشق ...

دریچه ای به سوی دردهای تجربه نکرده ایست

که آدمی را تا اوج تنهایی مطلق پیش می برد ...

تا اوج درد حقارت ...

تا اوج کور شدن ... کر شدن ... نیست شدن ... مردن ...!



نوشته شده در جمعه 92/12/2ساعت 8:44 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

وقتی که آمدی ...

چون رود زلال بودی 

جاری ، سبک

وقتی رفتی ...

کدر شدی

دیگر رود نبودی

تکه سنگی بودی که مسیر رود را بسته بود

و از خرده شنهای وجودش

رود زلال را تیره و تاریک میکرد

افسوس

افسوس از این عاقبت دردناکت ...!


نوشته شده در پنج شنبه 92/12/1ساعت 11:1 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

 

ثانیه ها اکنون بوی مرگ میدهد

اما نه آن مرگی که سهراب گفت :

مرگ پایان کبوتر نیست ...!

اینجا...

مرگ پایان همه چیز است

آهسته می آید ...

و طعم غوره های انگور سالهای نیامده را شیرین می کند

مرا می نگرد ...

انگار سالهاست که این چشم ها برایم آشنا هستند

و چه حس شیرینی را تجربه می کنم

یعنی تمام شد ...؟ باور نمی کنم ...

قبل از اینکه نزدیکم شود میروم

و مرگ را تنگ در آغوشم میفشارم ...

سنگین است...

اما نه به سنگینی بار غم هایی که بر دوشم است

سبک است ...

اما نه به سبکی دستان معصوم کودک شیرینم

انگار دو بال برایم هدیه آورده

تا بعد از سالها انتظار

بتوانم پرواز را تجربه کنم

وه که چه تجربه ی شیرینی است

گرچه قیمت گذافی دارد اما من می پردازم

هرچه باداباد ...

...

ای مرگ مرا با خود به دوردست ترین سرزمین ها ببر

جسمم را در خاک پنهان کن

و روحم را رها از هرچه هست و نیست

من مشتاق تجربه ی دستان مهربان توأم ...!


نوشته شده در سه شنبه 92/11/29ساعت 10:4 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

باز هم خیال رفتن داری ... میدانم ...

و من باز هم ... سکوت اختیار کرده ام

و تنها قلبم از شنیدن گردش بی رحم ثانیه ها فشرده میشود

می بینی ...!

همه چیز را از بر شده ام ... چگونه رفتنت را ... درد دوریت را ...

حجم سنگین فاصله ها را ... و بعد ...

دوباره انتظاری دردناک برای تنها لحظه ای دیدنت و شنیدنت ...!

چه بگویم که محکوم به خداحافظی  اجباری ام 

پس بی مقدمه ... خداحافظت ...!

راستی !

اینبار از ایستگاه رفتن تو فرار میکنم ...

من دیگر عاشق ریل قطار رفته ی تو نیستم ...

من تنها هرم نفسم های گرمت را میخواهم ...

همین ...!


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/23ساعت 6:55 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

چشم هایم هنوز بسته است اما بیدار شده ام . نه از خواب شبانه ، از همان

خواب غفلتی که سالهاست به تمسخرم گرفته است ...

دیشب کمیل را که سرمه ی چشمانم کردم بغضم رها شد و حال صبح آدینه

ی دستان مهربان توست که صدای ندبه ات حالم را دگرگون کرده است .

انگار اشکهای کمیلم با ندبه ات به هم گره خورده است...

من به میهمانی چشمان تو آمدم ...

مولایم ...

گوشه ی قلب مالامال از گناه و شرمندگی ام چقدر بغض کهنه پنهان شده .

آقای خوبم ... این جمعه انگار بوی حضورت را بیشتر حس میکنم .

انگار تشنه ی زاری ات هستم . دلم خواب نمی خواهد ...

می خواهم در لحن ندبه ی محزونت گم شوم ...

سرم را از شرمندگی به زیر می افکنم و با صدایی که انگار از آسمانها

می آید همراهی میکنم ...

آین مضطرالذی یجاب اذا دعی ... کجایی آقا ؟ ... پریشانم ... مضطربم ...

دستم را بگیر و از این باتلاق نفس مغرورم نجاتم ده ... به تو پناه آورده ام ...

جز تو کسی را نمی خواهم . دلم را هر صبح جمعه به ندبه ات می سپارم

تا شاید کمی دوشم را از سنگینی بار گناهانم سبک کند .

می خوانم ...

سخت است که تمام خلق را ببینم و تو را نبینم و هیچ صدایی از تو به من نرسد،

حتی آهسته ...!

سخت است به واسطه ی فراغت رنجی مرا احاطه کند اما ناله ی زار من به تو

نرسد ... سخت است آقا ... بغض دارم ...

از این بغض که گلویم را می فشارد رهایم کن...!


نوشته شده در جمعه 92/11/18ساعت 11:41 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت