من ... در یک روز سرد زمستانی... فارق از تمام ناملایمات، پا به این دنیا گذاشتم. مادرم میگوید برف آمده بود و من اولین نفس هایم را در نیمه سردی ها تجربه کردم. اما قلبم... در آن روز سرد برفی تکه آتشی شد که سالهاست درونم را می سوزاند. آری ... پانزدهم دی ماه شد روز تولد من ...! اما ... سی سالگی به بعد که تولد شادی ندارد ... تبریک ندارد ...! مگر یک سال به مرگ نزدیکتر شدن و پیرتر شدن هم خوشحالی دارد؟! چند سالی است روزهای تولدم دلم عجیب می گیرد! اینکه یکسال دیگر گذشت و باز هم تو نیامدی مرا می آزارد... دیگر دارد باورم میشود که قرار نیست اصلاً بیایی!! پس من با این دلتنگی ها چه کنم؟! من دلم برایت مدام تنگ می شود!. داشتم می گفتم : شادی تولد برای بچه هاست که فکر می کنند دارند بزرگ می شوند. دارند مرد می شوند ... یا خانم خانه ای مملو از عشق! شاید نمی دانند که این ها همش امیدی است برای ادامه دادن ...! نمی دانند شاید گل های جوانیشان خیلی زود پرپر شود! نمی دانند شاید فرزندشان را نبینند... یا کم ببینند!! نمی دانند و می خندند! ... شمع فوت می کنند! من ... اما ... روز تولدم، می نشینم و به تو فکر می کنم ... کاش تولد سال بعد ده سال دیرتر بیاید!! و تو ... بین این سالها سری به من بزنی! در من زنی است که بمبی را درونش حمل می کند.. در من پر است از بیزاری ، از این خط ها، از این لحظه ها.. از مخاطبی که سالهاست تنها نگاهم میکند... بی هیچ سخنی... در من نفرینی عظیم جمع شده است و زنی درون سینه ام زندگی میکند که موهایش را با نفرین بافته است و اگر باز شود این نفرین های عظیم!!! مثل بمبی جا مانده از جنگ شده ام.. در حیاط خانه ای قدیمی که حالا گل و سبزه و درخت سرو رویش روئیده است... و حالا شمارش معکوس انفجار شروع شده ..! نکند این خانه و آدم هایش بی خبر از آتش درونم، یک روز صبح،قبل از اینکه ا زخواب بلند شوند تا آسمان اوج بگیرند!!! در آتشی از هزار سال حرف نگفته و فریاد زده نشده... باید خودم را قرنطینه کنم.. یک جای دور... شاید کف اقیانوسی... یا بیابانی دورتر از هر چه زیستگاه ... بعد بگذارم آن انفجار رخ دهد .. میان تمام نبودن های آدم ها... بمب هسته ای درونم را تخلیه کنم... شاید بعد بتوانم برگردم و ادامه دهم و من هم بشوم یکی از همین رهگذران .. مثل آدمک های خیابانی بی احساس ... بدون بمبی درونشان...!!! به تو می اندیشم.... به تویی که دیگر خیلی وقت است یادم رفته عطرت را. یادم رفته لحن صدایت را، حتی یادم رفته چقدر از من بلندتر بودی! باید خیلی فکر کنم تا یادم بیاید آن روز وقتی که آن بستنی شکلاتی روی چادرم ریخت،تو چطور به من خندیدی که من هم خنده ام گرفت؟! یا مثلاً وقتی صبح زود به دیدارم میامدی و چشم به من میدوختی، قندی که توی دلم آب میشد چه طعمی داشت؟! تنها یک چیز را خوب یادم مانده... نگاهت را ... از پشت آن عینک شیشه ای بدون قاب. راستش یادم رفته ذوق های زنانه ام را، وقتی جانم ها و قشنگم هایت را ردیف میکردی برایم...! یادم نمی آید وقتی مرا روی پاهایت می نشاندی و چشم میدوختی به موهای مشکی ام و کلی قربان صدقه ام میرفتی چه احساسی داشتم؟! گاهی بیا ... قربان صدقه ام نرو... حتی نگاهم نکن. بیا و دلتنگی های زنی را که روزی برایت زیباترین بود بشنو ... و بعد برو. گاهی بیا عزیز روزهای عاشقی ام، بیا تا لااقل چشم هایت از خاطرم محو نشود... داشتم نبودنت را محاسبه میکردم... نمیدانم چند وقت است که نیستی!... آخرین بار یادت رفت بوی پیراهنت را با خودت ببری... گفتم میشود این پیراهنت برای من باشد؟! مرا درون حصار بازوانت جای دادی و گفتی خودت میایی.. و واژه " زهره ی من " را چند بار تکرار کردی. اما نمیدانم چرا دیگر نیامدی! فقط یادت رفت عطر تنت را با خودت ببری... یادت رفت عزیزم... یادت رفت قاب چوبی آویخته به اتاقم را از نگاهت محروم کنی! و حالا من هستم و خانه ای پر از تو ... پر از روزهایی که میگویم و میگویم.. و تو تنها نگاه میکنی. پر از شبهایی که بوی پیراهنت هی رسوخ میکند به تک تک سلولهایم... هی خواب می بینم که داری موهایم را میبافی! راستی چند روز است که دیگر نیستی؟! چند روز است که مرا روی پاهای مهربانت ننشانده ای و نگاهت را در چشم هایم قفل نکرده ای؟ ... چه زیاد میگذرد از آخرین باری که گفتی :" چه زیبا شده ای " عطری که آن شب با بستن دکمه های پیراهن چهارخانه مردانه ات انگشتانم را اغوا کرد نامش چیست؟! میترسم از روزی که دیگر یادم نیاید دستهایت را .. و آن انگشتر عقیق یمانی که چقدر دوست داشتم جایش بودم ... میترسم نگاهت را فراموش کنم ... که دیگر تو را حس نکنم سر میز و برایت چای نریزم...! گاهی بیا ... بیا و مرا در آغوش بگیر ... زهره ات هنوز هم زیباست اما تنها و تنها برای چشمهای تو ... بیدار شده ام و به عقربه های ساعت چشم دوخته ام. چقدر بی هدف میروند و چقدر خالی از حضور تو هستند ... مرا به تو وصل نخواهند کرد این بی جان های متحرک! هیچ صبحی دیگر با دستهای تو شروع نمی شود و من در ازدحام خاطرات صبح های عاشقانه مان به تاریکی مطلق فرو خواهم رفت. من اکنون تمام شده ام ... برگرد و مرا دوباره آغاز کن ای طلوع روشن دیروزهایم ... تو آمدی ... اما دیر بود! من بی تو تمام کوچه های شهر را پیموده ام و تمام کتابهای شعر را از بر شده ام و بی حضور دستانت شکوفه های جوانیم را به دست باد سپرده ام... تو رسیدی و درخت سیب باغچه کوچکم شکوفه زد! من اما نفهمیدم ...چه فرقی میکند باغچه ام سبز باشد یا زرد؟! طعم سیب هایم شیرین باشد یا ترش؟ ... و یا حتی تلخ؟ تو دیر رسیدی ... من دیگر بهار نمی شوم جغرافیای تن محزونم یک فصل را مدام تجربه میکند .. پائیز را تو مرا بهار نخواهی کرد ...! من تنها میخواهم باشی و پذیرای گله هایم! چرا دیر آمدی؟! ... چرا بی من بودی؟ ... گم میشوم از دست خود، دیگر مرا تدبیر نیست اینگونه سرد و ساکتم، ذهن مرا تقصیر نیست گفتی قلم در دست گیر، اعجاز کن آئینه را اما دگر کو آینه؟، دیگر مرا تصویر نیست از آن زمان که پله ها راه مرا سد کرده اند دیگر نشد بینم رخم، دیگر مرا امید نیست روی همه آئینه ها خط میکشم با هق هقم تو گوش کن سوز مرا، همخانه ام تا عید نیست! حالا که گفتی بنگرم آئینه را، دریافتم این زهره دیگر معنیش، آن شمع چون خورشید نیست... کاش عکسی داشتم از چهره ات کنار گلهای داوودی و نسترن و هربار که تنهاییم را با قاب کوچک طلاییت تقسیم میکردم نور چشمان مهتابیت روح تازه ای میدمید به لحظه هایم و عطر گردنت مثل دشتی آغشته به بوی نرگس مست مثل بوی نم باران می تراوید لابه لای گلبرگ هایی که تو را در آغوش کشیدند ... سلام بهار زیبا ... سلام اتفاق سبز هرساله ... سلام ماجرای تکراری دوست داشتنی دلتنگت بودم ... دیر آمدی اینبار .. چند ماه است نفسهایم محتاج عطر شکوفه های سپیدت شده است. انگار اینبار نبودنت طولانی تر شد! بیشتر از 365 روز ... خیلی بیشتر! آنقدر که دلم تنگ نبودنت شد. حالا این روزهای آخر اسفند سنگی شده برایم ... سنگین و دردناک. زودتر بیا ... نبودنت تمام شهر را سرد کرده است ... تمام چشم ها مرده اند... تمام قلبها کاغذی. بیا و مرا به میهمانی تولدت دعوت کن ... من برایت انارهای شب یلدایم را کنار گذاشته ام ... برایت برف پانزده دی را دست نخورده نگه داشته ام ... من تمام زیبایی های تلخم را پیشکش قدم های سبز تو خواهم کرد ... بیا و نفس های به شماره افتاده ام را طراوتی شیرین ده ... بیا و منِ تمام شده را دوباره شروع کن ... راستی ... کمی امیدهایت را به من قرض میدهی ؟! میخواهم از پیچک های مهربانت به خدا برسم ... میخواهم عاشقانه های نسترن دشت های دور واسطه ام شوند ... واسطه ی آشتی ام با خدا ... زودتر بیا بهارم ... دیگر نفسی نمانده ... بیا و لابه لای عطر نفس های بنفشه ات خداییم کن ... زودتر بیا ... تو رفتی ... خورشید غروب کرد و شمارش گذر شبهای مکرر، سهم من از زیستن شد نبودی و ندیدی ... که انتظار لحظه ای دیدن چشم هایت گیسوان مشکی ام را سفید پوش کرد ...! عهد کرده ام اینبار شب که فرا برسد تمام فاصله ها را میان انگشتانم مچاله خواهم کرد دیگر امیدی نیست ... تو برنخواهی گشت میان روزهای بی کسی ام من استعفا میدهم از سخت ترین کار دنیا ... بی هیچ پاداشی از این انتظار کشنده بگذار به حساب تمام شدنم من تمام شدم دیگر هیچ عاشقانه ای را در هیچ کجای این شهر شلوغ و در هیچ زمانی تقدیمت نخواهم کرد میروم ... با کوله باری از هیچ هایی که سنگینی اش روحم را به نیستی کشانده دلت اگر تنگ شد برای بودنم ... مرا پیدا کن ... همین حوالیم قرارمان پشت شبهای تاریک تنهائیم... زیر درخت اناری که به من بخشیدی کنار عاشقانه های کاغذیم ... میان نگاهمان قرارمان پشت هیچستان ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |