کودک بودم ... هر وقت مادرم میگفت به خانه کسی دعوت شده ایم قند توی دلم آب میشد ... بهترین لباسهایم را همیشه برای این دیدارها کنار میگذاشتم ... و همیشه در خیال کودکانه ام دنیا از آن من بود در این شبها ... بزرگتر که شدم نه قندی توی دلم آب میشد و نه خیال کودکانه ای مرا به شادی وا میداشت ... انگار دنبال جنس دیگری از میهمانی بودم ... انگار سفره ای از نور میخواستم که مرا با بال فرشته ها به آغوش مهربان تو برساند ... همان شد ... تو اجابتم کردی ... سرم را بالا گرفتی و گفتی اینگونه نمیشود ... تاریک شده ای ... نورت تمام شده و چشمهایت نابینا ... لباسی آسمانی به تنم کردی و عطری از شب بوهای بهشتی برایم آوردی ... غسل توبه را برایم تفسیر کردی ... بعد دست نوازش خداییت بود که افکار تهی را از مغز مسموم و گناه آلودم بیرون ریخت ... و صدایت را شنیدم ... گفتی باقی اش با خودت ...! پشت سرم را که نگاه کردم روشنایی بود که میریخت و قطره های معنویتش بر تار و پود وجودم چکه میکرد ... من دیدم ... خیره کننده ترین سفره ی عالم امکان را ... بر سر سفره ات که می نشستم بوی عنبر و گلاب بود که می آمد و عطر تمام بهارنارنج های دست نخورده به صورتم پاشیده میشد ... و من مست دیدنت ... سبک میشدم و زره زره سپیدی به وجودم باز میگشت ... هر سال همین است ... تو سفره میگسترانی و من مست تو میشوم ... و افسوس که بعد فراموش میشود و بازار غفلتم به راه می افتد ... اما تو فکر همه چیز را میکنی ... آذوقه ی برایم میگذاری و من یک سال با ره توشه ی آسمانیت از دره های تاریک گناه رد میشوم ... مرا ببخش که نورت را به تاریکی ها میدهم و با روشناییت معامله میکنم ... تنها از روی ترس! ... حالا دوباره دارم به سر خط میرسم ... تنها چند روز دیگر باقی است تا به میهمانی آغوش پرمهرت بیایم... باز هم با هزار شرمندگی و کوله باری از گناه ... شهر تاریک شده و تو مدام دنبال بهانه ای ... سفره میگسترانی ... پناه تمام بی پناهان میشوی ... نور بر سر اهالی شهر میریزی و شیطان را پشت دربهای بسته میگذاری ... و تنها یک چیز میخواهی ... یادمان بماند که چقدر آسمانی شده ایم ... که برای آسمان خلق شده ایم ... یادمان بماند طعم مائده های بهشتی ات را و به خوراک های تاریک زمینی دل نبندیم ... یادمان بماند دعای سحرت ... لحظه های ناب حضورت ... دعای ابوحمزه ثمالی ات ... و من تنها یک چیز میخواهم ... کمکم کن تا یادم بماند ...! زنجیر به پایت بسته اند ... جرمت را نمیدانم اما در چهره ات نشانی از مجرم حرفه ای نیست! سرت را پایین انداخته ای و در سکوت سنگین راهروی ساختمان صدای قدمهایت که به زنجیرهای آهنین آذین بسته شده است می پیچد ... همه تو را مقصر میدانند و سرهایشان را با غرور بالا گرفته اند ... گویی تمام سالیان عمرشان را سر سوزن هم خلاف جهت درست نرفته و نیندیشیده اند ... همه تو را نظاره گرند و من همه را ... چه دنیای عجیبی است ! ناخودآگاه فکر روز محشر میفتم ... اینها که اینجا تو را به تمسخر می نگرند آیا آنجا هم این غرور نهفته در نگاه و کلامشان همراهشان خواهد بود ؟ بعید میدانم ... حسم چیزهای دیگری میگوید ...! چند نفر محاصره ات کرده اند تا مبادا فرار کنی ... می پرسم جرمش چیست؟! یکی می گوید دزدی کرده و بعد با انگشتش آپارتمان لوکسی را نشان میدهد که چشم هر بیننده ی شکم سیری را هم به خود جلب میکند چه رسد به ...! دیگری می گوید تو را می شناسد ... تو همان همسایه ی قدیمیشان هستی که روزی به او گفته بودی از کارخانه اخراجت کرده اند و تو ماهها بود دنبال کار می گشتی و به هر کس و ناکسی رو زده بودی ... می گوید گفته بودی که همسرت سرطان معده گرفته و تو خرج درمانش را نداری ... میگوید مدتی سیگار میفروختی ... میگوید به نان شبت محتاج شده بودی ... و من دیگر صدایش را نمیشنوم ... به راستی اگر این آدمها جای تو بودند چه میکردند؟! شاید راه بهتری بود از این بیراهه ای که تو رفتی ... شاید هم ... نمیدانم ... چه قضاوت دردناکی! سرم را پایین می اندازم و ترجیح میدهم شرمندگی ات را نبینم ... صدای قدم های سنگینت سرم را به درد می آورد و نگاههای سنگین تر این جماعت نادان قلبم را ...! کاش می فهمیدیم هر بیراهه ای اختیاری نیست و لحظه ای خودمان را در جایگاه تو قرار میدادیم ... آنوفت اگر راه تو را انتخاب نمیکردیم یعنی از تو قوی تر بودیم ... کاش کمی قوی تر بودی ...! قلم را در دست میگیرم و خودم را روی کاغذ باطله های زرد رنگ دیروزها سیاه میکنم ... من...! چه واژه کوتاه اما عمیقی است... خودم را در راههای تو در توی مغزم جستجو میکنم . نمیدانم کجای این راهها برای خودم زیسته ام ؟! توی راه شیفتگی تو را می بینم ... راه غصه های درد کشیده ام هم متعلق به من نیست... خیال میکردم اینهمه سال غصه هایم برای خودم بود. اما اینجا اثری از ردپای من نیست... کوچه ها ی سرخوشی ام بوی دستهای دلنشین کودکی را میدهد که لحظه های ناب حضورش درون وجودم مملو از مستی عشق بود ... اینجا هم من نیستم! پس من کجای این راههای گنگ و کاغذیم؟!... به خودم که می اندیشم حس دلسوزی عمیقی وجودم را در بر می گیرد. دلم میسوزد برای دختری که شیرین ترین روزهای نوجوانی اش را گوشه ی اتاق سرد و پاییزی به تنهایی گذراند و هیچ نگفت به امید آینده ای روشن! دلم میسوزد برای زنی که روزهایش را به امید نیم نگاهی هر چند کوتاه از جانب کسی گذراند که هیچ کس نبود...! دلم میسوزد برای مادری که از در آغوش کشیدن فرزند نازنینش محروم است... دلم میسوزد برای زنی که ظرافت زنانگی اش را به دست فراموشی سپرد تا در دنیای سرد این روزها مردانه روزگار بگذراند تا چشم هیچ مرد نامردی پاکدامنی اش را نشانه نگیرد و بتواند پا به پای مردها روزگار بگذراند و محتاج هر کس و ناکسی نشود... دلم میسوزد ... اما ... افتخار میکنم به زنی که پاکدامنی اش را به مردان بی رحم و خوشگذران لحظه ای نفروخت... هر چند زیر بار سنگین زندگی اش در جوانی کمرش خمیده شد. دلم میسوزد برای خودم اما سرم را بالا میگیرم تا همه بدانند میتوان از پس هزاران درد جانفرسا سربلند بیرون آمد... من خودم را گم میکنم در خیابان شلوغ این شهر سرد ... اما دستهایم را به هر کسی نمیسپارم... این دستها قرار است به فرزندم بیاموزند راه پاک زیستن را... اینجا که حالا هستم گنگ ترین ساعات عمرم در حال سپری شدن است.مدام ذهنم را مرور میکنم...دیروز بود... بعد از 10 سال نگاهمان در هم گره خورد. تو آن طرف آلاچیق، درست روبروی من نشته بودی. فلاکس چای را برداشتی و در استکان بلوری ریختی. بعد انگار به فکر فرو رفته باشی، مات و مبهوت به گلهای داوودی و نسترن قالیچه کهنه آلاچیق که رنگشان به زردی گراییده بود چشم دوختی. انگار مست عطر گلهای قالیچه شده بودی... نگاهت از روی گلهای بافتنی سرخورد روی چشمان من...دلم لرزید... خواستم زیر بار سنگین چشمانت خمیده نشوم. از آسمان گفتم، اینکه چقدر گرفته و بوی باران میدهد، اینکه چقدر دوست دارم خیس باران شوم. و تو بی آنکه حرفی بزنی باز هم مرا نگریستی... عمیق تر و سنگین تر از قبل... نمیدانم چقدر گذشت که یادت آمد برایم چای ریخته ای . استکان چای را کنارم گذاشتی ... قندان را برداشتی و به من تعارف کردی... نیم نگاهی کردم، یک حبه قند برداشتم و غرق در افکارم آن را در دهانم گذاشتم... چه قند شیرینی بود... شیرین تر از تمام حبه قندهای دنیا...! و من چقدر خوشبخت بودم که شیرین ترین حبه قند دنیا از آن من شده بود... یاد شیرینی خاطراتمان افتادم و به سالهای دور سفر کردم... خانه چوبی... هوای همیشه باران زده و زلال، نگاههای دزدکی، احساسات تکرار ناشدنی تو ... و نامه های عاشقانه ای که در حیاط خانه چوبی برای همیشه مدفون شد... تو پر سروصدا بودی و با همه گرم میگرفتی، همه دوستت داشتند و من کم حرف و تودار در دنیای تنهاییم سیر میکردم... کم کم بر سر زبانها افتاد که تو اسیر درد عشق شده ای و شبهای زیادی به اتاقت پناه برده و گریسته ای.. همه می گفتند معشوق تو من هستم ولی تو هیچ گاه چیزی نگفتی. تنها با نگاههایت مرا به وادی عشق میبردی... شیرینی حبه قند تمام شد... چایم یخ کرد...و چه خوشبختی کوتاهی بود ...! خاطرات گذشته رنگ تاریکی به خود گرفت. خواستم از آن افکار تهی فرار کنم... بلند شدم، کفشهایم را پوشیدم و بدون خداحافظی سعی کردم زود از آنجا دور شوم.. تو هم آمدی با گامهایی مضطرب. بلند صدایم کردی و خواستی بمانم. نفس نفس زنان روبرویم ایستادی و گفتی : باور کن هنوز هم عاشقت هستم... هنوز هم عشقم پاکه... هنوز هم...! مرا ببخش ... بیا و برای من باش ... سرم را پایین انداختم... چقدر خوب بود در کنار تو بودن و تقسیم کردن لحظه های تنهایی با تو. با تویی که همیشه برایم بهترین بودی... اما... یاد روزی افتادم که مرا گذاشتی و رفتی... یاد دردهایم... یاد تمام سالهایی که تو را در کنار او دیدم و زره زره نابود شدم... بی پروا گفتم : دوستت دارم... به زلالی همان روزهای کودکی ... اما... نمیتوانم اینهمه سال درد را فراموش کنم... پس تو مرا فراموش کن، مثل تمام این سالها... به هیچ کس نگفتم شکستنم را اما به تو میگویم... به تو میگویم که بی تو روزها و شب ها گریستم... به تو میگویم از سرنوشت تاریک هزاران نامه ی بی مخاطبی که در گلدان شمعدانی ام به خاک سپردم... به حرمت خاطراتمان باز هم برو... قدم هایم را تندتر از قبل برداشتم... صدای پاهایت دیگر نیامد ...نمیدانم چقدر دور شده بودم که برگشتم و نگاهت کردم... حالا باران میبارید... تو مثل مسخ شده ها خیس باران شده و رد پای رفتم را دنبال میکردی ... باز هم یاد 10 سال پیش ... ( گفتم : همه را به خاطر تو رد میکنم... پس تو کی میایی؟! ... سکوت کردی و بعد گفتی: ببین عزیزم... ما به درد هم نمیخوریم...!) و همین شد... یک ماه بعد خبر ازدواجت به گوشم رسید و من مرگ را تجربه کردم... راهم را گرفتم و رفتم... این اسمش انتقام نبود...غرورم جریحه دار شده بود، قلبم خانه ی درد و رنج و تمام سالهای جوانیم به تاراج رفته بود... حالا تو محکوم به تنهایی هستی... حتی اگر من بی تو باز هم تمام دردهای عالم را تجربه کنم... ............................... گفتی ما به درد هم نمیخوریم اما نفهمیدی که من هیچ گاه تو را برای دردهایم نخواستم...! بدرود معشوق عاشق پیشه ی من ...! بدرود... به چه می اندیشی؟ به همانی که اندیشه ی مرا تسخیر کرده؟! تو در کدام راهی و من در کدام بیراهه؟ تفاوت این بیراهه ها در چیست؟ این یأس و ناامیدی ها تاوان کدام اشتباه من و توست؟ به راستی کدام قدم اشتباه بود؟ به گمانم افکارمان مملو از تضادهای ویرانگر است. ... چشمانت را ببند و ریه هایت را از هوای اردیبهشتی این روزها پر کن بهار که تمام شود باید رفت ماندن سودی ندارد... حال مرا نپرس من کوله باری از اندوه های ناگفته ام نپرس تا مجبور نشوم بگویم... خوبم...! دروغ را دوست ندارم حتی از جنس مصلحتی اش را تو باور کن که خوبم ولی نپرس حال ناخوشم را... مشق شبم را می نویسم... مشق نبودنت را... و جریمه شده ام اینبار ... باید هزار بار نامت را روی کاغذ خاطره هایم حک کنم... و چه جریمه ی مبهمی است تلاقی شیرین تکرار نام زیبایت و تلخ یادآوری نبودنت...! چشم هایم را می بندم و در هوای بودنت غرق میشوم و باز تداعی میشود آن تجربه ی طلایی... (همه جا بوی الکل میدهد... من گنگ هستم ... چشمانم را به سختی می گشایم... چند زن سپید پوش احاطه ام کرده اند و انگار از ته چاه عمیقی مرا صدا می زنند...اصرار دارند که بیدار بمانم... اما من دلم خواب میخواهد... نمیدانم کجایم و چرا باید اینجا باشم...؟ صدای گریه ی نوزادی در گوشم می پیچد و بعد سینه ام مالامال عشقی میشود... به خاطر می آورم که قرار بود مادر شوم...!) حال روزها و سالها از آن چهارشنبه ی شیرین گذشته است... امروز تولد پنج سالگی ات را بدون حضورت جشن گرفتم... تنها سهمم این بود که از پشت گوشی بی جان عاشقانه های مادرانه ام را برایت بسرایم... ببوسمت و بگویم: عزیز نازنینم تولدت مبارک... و بعد اشک میهمان گونه های سردم شد... چه خوب که تو نبودی و اشکهایم را ندیدی... خودم را جریمه کرده ام... نباید روز تولدت می گریستم... باید هزار بار نامت را بنویسم... هزار بار قلبم هری بریزد... هزار بار داغدار نبودنت شوم... تا یادم بماند دیگر حق گریستن در بهترین روز زندگی ام را ندارم... می نویسم مرد کوچکم ... عزیزم... دلنشینم... می نویسم نامت را ... و آسمانی می شوم وقتی هزارمین نامت روی دفترم سر میخورد... حال آغوشم مملو از وجود توست ... بهترینم... 93/10/16 امروز رنگین است... زیرا تنهایم دیروز و دیروزها هر چه بود بر باد رفت تو دست باد را گرفتی و محو شدی چشمهایت به دوردستها رفت آنجا که می پنداشتی روحت به آن تعلق دارد ... اکنون که می نویسم غمگینم دلم دیگر کسی را نمیخواهد دلم خود خودم را میخواهد تنهایم بگذار... دیگر تمام بودنها را بدرود گفته ام پس تو هم دیگر نباش مرا رها کن رهایی میخواهم بگذار تنهایی هایم به اوج برسد بگذار به آرامش خیال خود پناه ببرم تو که هیچ گاه دستهایت پناهگاهم نبود پس دیگر در ذهن خسته ام جولان مده... دیگر صدای زمینی نمیخواهم من پرواز را تجربه خواهم کرد اگر این زنجیرهای پوسیده از حضور را پاره کنم اگر تو را بدرود گویم اگر بتوانم...! بدرود... به حرمت روز آمدنت که زیبا بود به حرمت لحظه های دلتنگی ام برایت به حرمت نگاه تکراری ام که قفل میشد به ردپای رفتنت... بدرود... خط های موازی امتداد بی وقفه ایست بدون روزنه ای امید برای ختم شدن به یکدیگر... من و تو ... شاید همان دو خط موازی هستیم که چشم در چشم یکدیگر سالهاست به جلو میرویم و در حسرت لمس لحظه های یکدیگر همچنان به سر میبریم... گمانم این است که فرمول جدیدی خواهیم ساخت تا بشکنیم این که میگویند دو خط موازی هرگز یکدیگر را لمس نخواهند کرد میدانم که به تو میرسم... من یک روز سرد زمستانی، لابه لای برف های سپید کوچه های دوردست به آغوش گرم تو خواهم رسید. شاید روزی که گرد پیری بر چهره ام نشسته باشد یا شاید همین نزدیکی ها فرقی نمیکند چه زمانی ولی میدانم زیر بوته های نارس نارنج درجغرافیایی دورتر از کائنات دستانم را به انگشتانت گره کور خواهم زد و قلبم را به چشمان آسمانیت دخیل خواهم بست تا آن روز تنها سهمم از دنیای بهشتی ات نگریستن چشمانت است میشود این خط موازی نزدیکتر به هم باشد؟ میشود کمی نزدیکتر به من حرکت کنی؟ بگذار سهمم کمی بشتر از نگریستن باشد... نزدیکتر که باشی می توانم جاذبه ی داغ نفسهایت را از آن خود کنم کمی نزدیکتر بیا ... خط موازیه دوست داشتنی ام...! روزها میگذرد ... و من بیراهه های زندگی مبهم و پرفرازو نشیبم را یک به یک از راههای هموار جدا میکنم.سخت است تحمل سنگینیه این کوله بارهایی که نامش را نمیدانم چرا مسئولیت گذاشته اند...! این ها چیزی جز دردهای تحمیل شده نیستند که حالا آوار شده اند روی شانه های سرد و ساکتم. به گمانم قوی تر از آنچه می پنداشتم هستم ... اما ... بیتابم ... نمیدانم بیشتر از دیروز یا نه ! نمیدانم برای کدامین وجه از دلتنگی هایم . این شمارش روزانه ثانیه ها برای رسیدن به کدام مقصد است؟ اصلأ آیا روزنه ای وجود دارد؟ و یا اگر هست من آن را خواهم یافت؟! خسته ام ... خسته ... دلم خواب میخواهد، از جنس هزارساله اش... یا شاید همان مرگی که سهراب گفت را ... (مرگ پایان کبوتر نیست...) دلم دل بریدن میخواهد ... از هرآنچه در ظاهر متعلق به من اند و همیشه دور از من و تنها وابستگی روی کاغذش برای من میماند و بس ! اگر میشد دل کند از دستهای کوچک فرزند نازنینم ... اگر میشد روزی را که برای اولین بار در آغوش سردم جای گرفت را از یاد برد ... اگر میشد گذشته را بدرود گفت ...! آه ... چه زندگی دردناکی دارم ... مادری که فرزندش در کنارش نیست و هرم نفس های کودکانه اش که نوید زندگی را میدهد هدیه ی هوای دیگری است، آیا بهترین و زیباترین گزینه اش م ر گ نیست ...؟!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |