سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

کودک بودم ... هر وقت مادرم میگفت به خانه کسی دعوت شده ایم قند توی دلم

آب میشد ... بهترین لباسهایم را همیشه برای این دیدارها کنار میگذاشتم ... و

همیشه در خیال کودکانه ام  دنیا از آن من بود در این شبها ...

بزرگتر که شدم نه قندی توی دلم آب میشد و نه خیال کودکانه ای مرا به شادی

وا میداشت ... انگار دنبال جنس دیگری از میهمانی بودم ... انگار سفره ای از نور

میخواستم که مرا با بال فرشته ها به آغوش مهربان تو برساند ...

همان شد ... تو اجابتم کردی ... سرم را بالا گرفتی و گفتی اینگونه نمیشود ...

تاریک شده ای ... نورت تمام شده و چشمهایت نابینا ... لباسی آسمانی به تنم

کردی و عطری از شب بوهای بهشتی برایم آوردی ... غسل توبه را برایم تفسیر

کردی ...  بعد دست نوازش خداییت بود که افکار تهی را از مغز مسموم و گناه

آلودم بیرون ریخت ... و صدایت را شنیدم ... گفتی باقی اش با خودت ...!

پشت سرم را که نگاه کردم روشنایی بود که میریخت و قطره های معنویتش بر

تار و پود وجودم چکه میکرد ... من  دیدم ... خیره کننده ترین سفره ی عالم امکان

را ... بر سر سفره ات که می نشستم بوی عنبر و گلاب بود که می آمد و عطر

تمام بهارنارنج های دست نخورده به صورتم پاشیده میشد ...

و من مست دیدنت ... سبک میشدم و زره زره سپیدی به وجودم باز میگشت ...

هر سال همین است ... تو سفره میگسترانی و من مست تو میشوم ...

و افسوس که بعد فراموش میشود و بازار غفلتم به راه می افتد ...

اما تو فکر همه چیز را میکنی ... آذوقه ی برایم میگذاری و من یک سال با ره توشه ی

آسمانیت از دره های تاریک گناه رد میشوم ... مرا ببخش که نورت را به تاریکی ها

میدهم و با روشناییت معامله میکنم ... تنها از روی ترس! ...

حالا دوباره دارم به سر خط میرسم ... تنها چند روز دیگر باقی است تا به میهمانی

آغوش پرمهرت بیایم... باز هم با هزار شرمندگی و کوله باری از گناه ...

شهر تاریک شده و تو مدام دنبال بهانه ای ... سفره میگسترانی ...

پناه تمام بی پناهان میشوی ... نور بر سر اهالی شهر میریزی و شیطان را پشت

دربهای بسته میگذاری ... و تنها یک چیز میخواهی ...

یادمان بماند که چقدر آسمانی شده ایم ... که برای آسمان خلق شده ایم ...

یادمان بماند طعم مائده های بهشتی ات را و به خوراک های تاریک زمینی دل نبندیم ...

یادمان بماند دعای سحرت ... لحظه های ناب حضورت ... دعای ابوحمزه ثمالی ات ...

و من تنها یک چیز میخواهم ... کمکم کن تا یادم بماند ...!





نوشته شده در دوشنبه 94/3/25ساعت 11:17 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت