سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...


زنجیر به پایت بسته اند ...

جرمت را نمیدانم اما در چهره ات نشانی از مجرم حرفه ای نیست!

سرت را پایین انداخته ای و در سکوت سنگین راهروی ساختمان صدای قدمهایت که

به زنجیرهای آهنین آذین بسته شده است می پیچد ...

همه تو را مقصر میدانند و سرهایشان را با غرور بالا گرفته اند ... گویی تمام سالیان

عمرشان را سر سوزن هم خلاف جهت درست نرفته و نیندیشیده اند ...

همه تو را نظاره گرند و من همه را ...

چه دنیای عجیبی است ! ناخودآگاه فکر روز محشر میفتم ... اینها که اینجا تو را به

تمسخر می نگرند آیا آنجا هم این غرور نهفته در نگاه و کلامشان همراهشان خواهد بود ؟

بعید میدانم ... حسم چیزهای دیگری میگوید ...!

چند نفر محاصره ات کرده اند تا مبادا فرار کنی ... می پرسم جرمش چیست؟!

یکی می گوید دزدی کرده و بعد با انگشتش آپارتمان لوکسی را نشان میدهد که چشم

هر بیننده ی شکم سیری را هم به خود جلب میکند چه رسد به ...!

دیگری می گوید تو را می شناسد ... تو همان همسایه ی قدیمیشان هستی که روزی

به او گفته بودی از کارخانه اخراجت کرده اند و تو ماهها بود دنبال کار می گشتی و به هر

کس و ناکسی رو زده بودی ... می گوید گفته بودی که همسرت سرطان معده گرفته و

تو خرج درمانش را نداری ... میگوید مدتی سیگار میفروختی ... میگوید به نان شبت

محتاج شده بودی ... و من دیگر صدایش را نمیشنوم ... به راستی اگر این آدمها جای

تو بودند چه میکردند؟! شاید راه بهتری بود از این بیراهه ای که تو رفتی ... شاید هم ...

نمیدانم ... چه قضاوت دردناکی!

سرم را پایین می اندازم و ترجیح میدهم شرمندگی ات را نبینم ... صدای قدم های

سنگینت سرم را به درد می آورد و نگاههای سنگین تر این جماعت نادان قلبم را ...!

کاش می فهمیدیم هر بیراهه ای اختیاری نیست و لحظه ای خودمان را در جایگاه تو

قرار میدادیم ... آنوفت اگر راه تو را انتخاب نمیکردیم یعنی از تو قوی تر بودیم ...

کاش کمی قوی تر بودی ...!



نوشته شده در سه شنبه 94/3/5ساعت 10:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت