سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

خاموش می شوم

وقتی بدون نیم نگاهی

رد میشوی از کنار هرچه بودنم

و تاوان این خاموشیم را

گیسوانم پس میدهند ...!

وقتی دستهای تو محروم کرده اند آنها را

از شانه زدن ...

چشمهایم را می بندم

و می چینم آرامش روزهای گذشته ات را ...!

وقتی نیستی

زیبایی های زنانه ام آوار می شوند روی احساسم.


نوشته شده در یکشنبه 94/12/16ساعت 8:17 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

شبیه روز اول هفته هستی ...

مثل شروع های ناشناخته ... با استرسی بی علت

مثل شروع سال جدید ... پر از دلخوشی های کوتاه!

مثل دعای لحظه تحویل سال ... پر از امید ... از ته دل

دعایی که فقط در حد دعا میماند و هیچگاه قرار نیست مستجاب شود!

" حول حالنا الی احسن الحال "

آن حالی که قرار است دگرگون شود ... قرار است شود بهترین حال ...

تو شبیه تمام چیزهای ناشناخته و بی علتی ...

و من همین چیزهایت را دوست دارم ...شبیه دعا بودنت را ...

حالا که بیش از یک چشم بر هم زدن تا تکرار دوباره اش نمانده ...

حالا که دیگر نگاهم نمیکنی ... حالا که سهمی از تو برای من نیست

لااقل برایم دعا کن ... خواستی بخوانی دعای تحویل سال را

چشمهایت را ببند و دستهایت را رو به آسمان بگیر ...

من حال دگرگون میخواهم ... دعا کن نصیبم شود ...!


نوشته شده در دوشنبه 94/12/10ساعت 8:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

اینجا ... پشت میز کارم نگاهت بود که از کنارم رد شد. 

مثل تمام روزهای دیگر با صدای قدمهایی محکم و با صلابت

و شاید هم کمی ترسناک!

مثل آن پنج شنبه ای که عاشقانه هایم را در کاغذ کوچکی،

در دستانی پر از تشویش تقدیمت کردم و تو مبهوت شدی و

بعد از کنارم با صدای قدمهایی محکم رد شدی و من ترسیدم!

یادم می آید لیوان چای دستت بود. صدایت کردم و تو آمدی.

با نگاهی مهربان . نامه را به دستت دادم، کلماتی درهم گفتم

و بعد سراسیمه از پله ها دویدم.

نفهمیدم تو کی و کجا آن را خواندی و چه فکری کردی .

اما از آن به بعد دیگر نگاهم نکردی!

تو سربه زیر تر شدی و من عاشق تر ...

تو کمرنگ تر شدی و من هر روز پر از رنگهای رنگین کمان حضورت ...

این که می گویند تو هدایت کننده ای راست است؟!

پس چرا راه درست را نشانم ندادی؟

شاید همین است تفاوت من با دیگران برایت ...

تو جام مرا می شکنی ... پس به من می اندیشی !!


نوشته شده در شنبه 94/12/8ساعت 9:34 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

گاهی می آیی ... گاهی که من نیستم

و من از طراوت دفتر شعر و مداد قرمزم عبورت را می فهمم!

می نشینم روی صندلی

و زل میزنم به شیشه ای که هر روز از پشت آن می گذری.

با یک کیف چرمی ... یک عالمه مشغله ... یک دنیا سکوت

و یک نگاه ...! نگاهی عمیق با چشمان قهوه ایت...

آبی نیستند ...

اما انگار سیلی می شوند از جمع تمام اقیانوسها

و جاری می کنند حس درونم را ...

تنها یک نگاه ... نگاهی که مرا به نوشتن وادار می سازد!


نوشته شده در دوشنبه 94/11/5ساعت 8:48 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

ساده می نویسم برایت ...

مثل تو که ساده رفتی!

من اما کنار مِهرهای ساکت تو ماندم!

کنار رُزهای قرمزی که تنها برای خشک شدن تقدیمم شده بود.

تنها برای اینکه خانه ی کوچکم پر شود از عطرهای قرمز میخکوب

شده به دیوار...!

تو نبودی ... و من هر روز صبح به جای تو به آخرینشان صبح به

خیر گفتم ... به آن که هنوز بوی تازگی میداد ... بوی دستهای

تو را ...

و شبها به آن رُز خشکیده ای که از گذشت خاطره ها به زردی

گراییده بود شب بخیر ...

برگرد ... هنوز گلهای زیادی به من بدهکاری.

برگرد و قرضت را ادا کن ... میدانی که حق الناس بخشودنی نیست!

و چه حق شیرینی است که من بر گردن تو دارم ...!



نوشته شده در جمعه 94/11/2ساعت 11:23 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |

 

چشم های سرکشم یک جایی در تو گیر کرد

یک جایی اسیر شد ... یک جایی رام شد

و دیگر هیچگاه طعم آزادی را نچشید

همه گفتند سرسپرده شده ای ... شاعر شده ای ...!

من هیچ نگفتم

تنها تو را نوشتم ... تنها تو را سرودم

بعد تو آمدی با عطر یاس پیراهنت 

زل زدی به اعماق نگاهم

گفتی : تو مالک چشم های سحرکننده ای هستی!!

و من دریافتم... پرواز بال نمیخواهد!

عشق میخواهد ... امید میخواهد ...


نوشته شده در جمعه 94/10/25ساعت 11:11 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

باران میبارد باز

و نگاه عابران فاش میکند درونشان را...

به گمانم همه درگیر خاطرات شده اند

مثل من ... که هنوز درگیر توام

مثل تو ... که خیال آمدن نداری!

من به اندک روزنه ها دلخوشم...

باران صدای پای توست

خوب گوش کن ...!

تو اکنون در برابرم ایستاده ای

من اکنون تو را نظاره میکنم...


نوشته شده در دوشنبه 94/10/21ساعت 8:12 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

دوباره متولد شده ام ... مثل سال قبل در چنین روزی و مثل تمام سالهای

گذشته .

روز تولدم که می شود دلم هیچ چیز نمیخواهد جز تجربه ای دست نیافتنی !

میخواهم از کالبد تن و روح محزونم بیرون بیایم و با چشم دیگری خستگی

هایم را بنگرم. در روزی که زمینی شدم و یادم رفت آسمان را ...

یادم رفت رفیق دیروزی ام را ... آنکه عاشقم بود!

دلم میخواهد بیایم پشت درب خانه ام ... در را بکوبم و بلند بگویم منم ...

نزدیک ترینت ...!

خودِ دیروزی ام در را برایم بگشاید و من او را برای اولین بار ببینم! و بگویم

که سالهاست مشتاق دیدارش بوده ام.

بعد دستش را بگیرم و کنار حوض خشک شده ی حیاط کوچکمان بنشینیم

در چشمهای زلالش که خیره شدم به او بگویم : غمگین مباش عزیزم ...

سالها گذشت و باز هم میگذرد...

از تمام انسانهای مخرّب و فکرهای آزاد دهنده مشتی خاطره بر جای خواهد

ماند با زخمی عمیق!

بگذر از این تناقض ها ... و آغاز کن شادمانی را ...

برای یکبار هم که شده طوری باش که تاکنون نبوده ای

تنها ... اما زیبا و مطمئن

بال بگشا ... پرواز کن ... تو در چنین روزی اشرف مخلوقات شده ای !

امروز متعلق به توست ... پس دوباره متولد شو  ... و آغاز کن آنچه را که در خور

ذات انسانی توست ...

تولدت مبارک ... منِ دیروزی ام !



نوشته شده در سه شنبه 94/10/15ساعت 8:58 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

مثل هوای آلوده شهر شده ام

محتاج قطره ای باران

و پر از اضطراب نیامدنش ...!

هواشناسی خبر از آمدنش میدهد مدام

اما انگار دیر کرده

مثل تو ... که دیر کرده ای

اگر باران بیاید و تو نیایی ...؟!

مگذار تنفس من و هوای این شهر

رفیق نیمه راه شویم ...!

بیا و بارانی ام کن



نوشته شده در چهارشنبه 94/10/9ساعت 5:56 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

یلدا باز هم گیسوان سیاهش را به تاراج گذاشته است...

و من زیر سایه ی تاریکیش تنهایم ... تنها قدری ...

قدر یک دقیقه بیشتر از دیروز و فردا ...!

قدر ثانیه هایی بیشتر از ثانیه های گذشته و نیامده.

بساط امشبم را سالها پیش خریده ام ...

از مرد دوره گردی که با آن چشمهای نافذش یلدا میفروخت ...!

درشت ترین و قرمزترین یاقوت های سرخش را برایم سوا کرد

و من بیخود از خویشتن در چشمانش رها شدم ...

حالا دیگر طعم تمام یلداهایم خشکیده ...

یلدا فروش دوره گرد را سالهاست می جویم ...

حافظ گشوده ام ... میشود آیا فالم درست باشد؟!

شاید امشب بیاید ... انار برایم بیاورد ... با یک بغل نگاه

با یک دنیا سکوت ...

و طعم آجیل های خشکیده ام را تازه کند ...

شاید ...!


نوشته شده در دوشنبه 94/9/30ساعت 7:6 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت