سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

نمیدانم چه بگویم ؟

نمیدانم چگونه بگویم ؟

کدام واژه ؟ کدام حرف ؟

بهترین چیست برای تو که بهترینی؟

تنها میدانم که خواهان تو هستم ...

خواهان نگاه مهربانت که جنس زمینی ندارد ...

و تنها میخواهم به آغوشت برسم ...

و تو مرا در بر بگیری ...

تنگ ... بی پروا ... عاشقانه

خوشبختی در چنگ من است ... تنها اگر لحظه ای مرا بیندیشی

عشق در درون قلبم طغیان میکند ...

راهم را یافته ام ...

ساده است ...

به سادگیه گرفتن دستان گرمت در لابه لای انگشتان تنهایم ...

هموار است ...

چون جاده ای کویری که انتهایش باز هم به کویر ختم می شود ...

می خواهمت ...

بیشتر از تمام خواستن ها ...

مرا نگاه کن ... بگذار در نگاه آتشینت ذوب شوم

دریای روحم را ببین ...

می خواهمت ...

اگر تنها خریدار روح عریانم باشی ...

اگر مرا در اوج سادگی و تنهایی بخواهی ... !


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/16ساعت 11:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

نشسته ام روبروی ساعت خسته از گذر زمان و حجم با تو بودنم را مرور میکنم .

نمیدانم چند سال گذشت از گردش  ثانیه های قرمز رنگ اتاقمان که من پرده

های بی رنگ پنچره ها را از قید اسارت مشترک من و تو آزاد کردم !

و بعد ... طلوع خورشید از پشت شیشه ی غبارگرفته نمایان شد .

یعنی هر روز صبح پشت این پرده های غم گرفته طلوع بوده و من خبر نداشتم ؟!

چه غفلتی که سوی چشمانم را در گریستن غم فراق از خورشید از دست دادم

و حال دریافتم که روشنایی چقدر به من نزدیک بود و من بی خبر از دنیای پشت

پرده های بی رنگم !

بیا ... بنشین ... قدری طلوع را نظاره کن ... بگذار تجربه ی مشترکمان با

تماشای طلوع ، غروب کند ! ... برایت چای میریزم و دو حبه قند را کنار

فنجانت میگذارم ... تو که چایت را تمام میکنی یاد چای خودم می افتم ...

یخ زده ... دیگر چه نیازیست به گرمای چای نریخته ام ...

وقتی وجودم از گرمای خورشید داغ شده

و دلم اسیر نگاهش ...!


نوشته شده در یکشنبه 92/11/13ساعت 3:8 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

گم می شوم میان هیاهوی این خیابانهای مدور و امتداد این جاده ها را با

خودکار سیاهم به انتها می کشم ... تقویم روزهای دیروزم مملو از خاطرات

دست نخورده ی توست که الفبای تاریکی را به تک تک ورق های آشنایم

سرمشق می کند ... بوی دستهایت انگار میان گلبرگ های نقره ای حضورت

جاودانه شده است ... من به تاراج گذاشته ام سهم با تو بودنم را ...

و تو چه بیرحمانه به من نشان دادی فرداهایی را که قرار است نباشی

و من در خانه ی کوچک سفیدم بی تو بودنم را بگریم ...

دیگر نیستی ... دیگر شب هایم خالی از حضور دستانت است ...

و من از اینهمه درد محکم می شوم...

اما قلبم ...

گریستن می خواهد ...!


نوشته شده در یکشنبه 92/10/22ساعت 5:27 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

دارم خلاص می شوم از این ورق های سفیدی که هرچه سیاهی

است تویش موج میزند ... دارم خلاص می شوم از پله های متروکی

که جاده ای به انتهای تنهایی برایم گشوده است ... دارم حسی از

رهایی را تجربه می کنم ... حسی به وسعت ترک یک تنهایی ...

ترک جنگی هزارساله که بودنت را به رخم می کشید!

خندیدنت را به دردهایم ... بی تفاوتی ات را به اشکهایم ... دارم از

بودنت با تمام داشته ها و نداشته هایت خلاص می شوم ...

آه ... چشمهایم را می بندم و نسیم یخ زده ی شهر را با تمام

وجود میهمان ریه های بسته شده از سالها درد و بی کسی ام

می کنم ... بوی بهار می آید ... این زمستان رنگ و بوی بهار را

برایم گرفته است و من میان پیچک های تنیده ی حیاط خانه ی

پدری ام اوج می گیرم و به آسمان می رسم ... دستم را در دست

خورشید می گذارم و قلبم را از وجود پر از درد تو خالی می کنم ...

روز آخر است و تو در کنارم قدم میزنی ... نگاهم میکنی در انتظار

نیم نگاهی شاید ... اما تو خبر نداری ... نگاهم دیگر تو را بدرود

گفته است و اسیر تنهایی ابرهای آسمان مدام می گرید ...

این خوشحالی من چقدر گریه دار است ... چقدر بغض دارم ...

دیگر تو نیستی ... دیگر جنگی نیست ... تنها دو صندلی در کنار

هم برای تمام شدنمان ...امروز روز جدایی من و توست ...

امروز پایان نه سال تنهایی من است در کنار تو ...

بدرود ...!


نوشته شده در سه شنبه 92/9/26ساعت 10:54 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |


سلام عزیزتر از جانم . می خواستم تحملم را بیشتر کنم و دردهایم را درون سینه ام حبس کنم

اما نتوانستم . خودکار زردرنگ تو را برداشتم که چند هفته پیش وقتی دست در دست کوچک تو

قدم میزدم آن را برایت خریدم . چند وقتی است که رفته ای کیلومترها آن طرف تر . وقتی

می خواستی بروی تو را مرتب کردم و به موهای خرماییت شانه ای زدم . تو اگرچه سنت خیلی

کم است اما الفاظ عاشقانه ی ماهرانه ای را تقدیمم کردی . گفتی : عزیزم ، نازم ، زود برمیگردم .

چشمهایت نور مهربانی ای داشت که مرا دلگرم میکرد . اما انگار شوق دیگری هم داشت که آن

برای من نبود . تو در پوست خودت نمی گنجیدی که پدرت سرکوچه انتظارت را می کشید .

و تو می خواستی همه چیز را رها کنی تا به آغوش پدرت بروی . حتی اسباب بازیهایی را که

دوست داشتی با خودت نبردی . انگار حال دیگری داشتی و البته من خوشحال بودم از

شادمانی ات . آنقدر که غم رفتنت را فراموش کردم ...

تو رفتی ...

و من انگار ناگهان به درون چاه تاریکی سقوط کردم . از در و دیوار خانه بوی سکوت می آمد و

من در خیالم صدای ناز تو را تداعی میکردم . بهانه گیری هایت ، شعرهای کودکانه ات را ،

محبت های مردانه ات را ! تو مرد کوچک من بودی و من تن خسته و مجروحم را به شانه های

کودکانه ی تو تکیه داده بودم و دلگرم از این تکیه گاه کوچک بودم . مهربانِ کوچک من ...

چه سخت می گذرد ...

نبودنت ... نشنیدنت ... نبوسیدنت ...!

حالا که قرار بود برگردی انگار میخواهی بیشتر قلبم جریحه دار شود . پدرت می گوید دوست

نداری به آغوش مادر تنهایت برگردی و من چقدر غصه می خورم وقتی این حرف را می شنوم .

آرزویم خوشحالی توست ، نازنینم ... هرجا که دوست داری و دلت عاشقانه ها را می سراید بمان .

اما یادت باشد آن دوردستها مادرت برای برگشتنت لحظه شماری می کند ...

محبوبِ نازنینم ... !


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/20ساعت 2:25 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

  

 

شکسته ام ...

و سالهاست که این شکستن را مرور میکنم

جنسش را ... دردش را

و از مرور تکراری این تمام شدن هایم قلبم تیر می کشد

دیروز گفتم تشنه ی شنیدنت هستم

اما امروز ..!

امیدهایم را به دست باد سپردم

و التماسش کردم

التماسش کردم تا دیگر به من رحم نکند !

تا دیگر یادت را به من پس ندهد

چه کوتاه بود آغازت ... اما حالا این پایانت

دست از سر دلم بر نمیدارد ...

حالا دیگر نذرهایم هم رنگ و بوی دیگری دارد

امروز نذر کردم برای کابوسهای شبانه ام

برای نبودنشان ... !

حالا که دیگر تو تمام شده ای

هرچه باداباد

بگذار یادت هم تمام شود

خوابهای حضورت هم تمام شود

کابوسهای شبانه ام هم تمام شود

حالا که تو مرا ترک کرده ای

بگذار عطر دستان رویاییت هم مرا ترک کند

بگذار هوای بوسیدن چشمهایت هم مرا ترک کند

حالا که تو در حق نذرهایم قدرنشناسی کرده ای

بگذار نذرهایم هم رنگ و بویش عوض شود !

نذر کرده ام ...

نذر کرده ام که اگر یادت هم مرا ترک کند

جشنی ترتیب خواهم داد به وسعت قلب سوخته ام

جشنی برای رهایی از بند اسارتِ ... یاد تو ... !



نوشته شده در چهارشنبه 92/9/13ساعت 9:59 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

صدای تاریکی ... صدای سکوت 

باز آوار شده روی تن خسته و مجروحم 

فریاد میزنم ... کسی نمی شنود 

آی ... کمک ... مرا صدا کن ... نامم را بلند بخوان

کمی با لطافت ... کمی با مهربانی ... گرمای محبت می خواهم

نور دوستی می خواهم ... تنم بیمار است و روحم تاریک

جز صدای مهربان تو درمان ندارد ... بیا و مرا بیرون بکش

از این تاریکی ... از این درد ... از این تنهایی

خسته ام ... دلم هوای هرم نفسهایت را کرده ... بلند صدایم کن

آنقدر بلند که یادم بیاید روزهایی را هم بی درد زیسته ام

تنم را شعله ور کن ... باور کن هیچ خرجی برایت ندارد

من قانع ترینم ... دلم خشنود می شود با دو کلام محبت

با نیم نگاهی عاشقانه ... با توجهی خالصانه

من تا اوج قناعت با تو می آیم

تو فقط با صدای دلنشینت مرا بخوان

دست نوازشی بر سرم بکش ... تو فقط نامم را زمزمه کن

تو فقط صدایم کن

من تشنه ی محبتی خالصانه ام ...!


نوشته شده در جمعه 92/9/1ساعت 11:1 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

روبرویم نشسته ای . درست در یک قدمی ام . در دادگاهی که قرار است حکم جداییمان را

تا ساعاتی دیگر صادر کند . دست هایت را در هم گره کرده ای. نگاهم میکنی و من در در

نگاهت التماسی دردناک را می بینم . تو بخششم را می خواهی اما نه برای ادامه ی زندگی

برای تصمیم مرگباری که گرفته ای . می گویی مجبور بوده ای ! اما من نمی فهمم ...!

بلند می شوی ، سرت را بر روی دیوار می گذاری و شانه هایت از شدت درد تکان می خورند .

می خواهی اشکهایت را پنهان کنی  اما من می بینم . می بینم و می فهمم خرد شدنت را .

دلم می خواهد از روی صندلی راهروی دادگاه بلند شوم به طرفت بیایم و تمام وجودم را در

آغوش مردانه ات پنهان کنم و مرهم هق هق شانه هایت شوم . اما اینهمه نگاه ، اینهمه

دشمن را چه کنم ؟! که حالا آمده اند تا دست های نفرین شده ی شان را در غم جدایی مان

شادمانه بکوبند! و تو ... سنگ اینها رابه سینه میزدی ؟!!!

به چه قیمتی ؟! به من بگو به چه قیمتی اینهمه سال عشقمان را ، یکی بودنمان را ،

زندگی مان را..!! نگاهم را در آغوش سنگهای کف راهرو حبس می کنم . یک ... دو ... سه ...!

آه... چقدر سنگ مرا احاطه کرده ؟ زیر پاهایم ، روبرویم ، چقدر سنگ نشسته است ! گفتی

مجبوری ترکم کنی تا این سنگ ها دوستت داشته باشند؟! آیا عشق و احساسات ناب زنانه ی

من از این سنگ های سرد کمتر بود؟! کاش مرا به زنی دیگر می فروختی ! به موجودی که قلب 

داشت ! آخر این تکه سنگهای یخی و بی احساس کجا و من کجا ؟!!!! 

اسممان را صدا میزنند . اول تو را و بعد من را . یاد روز سفارش کارت عروسیمان می افتم .

تو می گفتی اول اسم من باشد ولی من نپذیرفتم و اسم قشنگ تو اول شد ! نمی دانی

چه لذتی داشت وقتی تو بزرگتر بودی و من کوچک ، تو اول بودی و من دوم ، تو رئیس بودی

و من مطیع ! وارد اتاق جدایی می شویم . چقدر اینجا همه چیز رنگ و بوی مرگ را میدهد ؟

چقدر همه چیز سیاه است ! تو سیاهی ! من سیاهم ! آن مرد ناآشنا که با حالتی دلسوزانه

به من می نگرد سیاه است ! می ترسم ! به دستهایت نگاه می کنم که همیشه دستهای

یخ زده ام در آغوش انگشتان گرمت آرام می گرفت و حالا تا دقایقی دیگر حق لمس کردنشان

را از من می گیرند ! نمی فهمم ... آخر به چه جرمی ؟! همیشه فکر میکردم اگر همه تنهایم

بگذارند تو خواهی ماند . اما حالا تو زودتر از همه؟!!! نه !

نفسم به شماره افتاده ... بخوان دیگر ... سرود مرگ را بخوان و تمامش کن ...!

...

تمام شد ..!

تو نگاهم میکنی . سرت را پایین می آوری و در گوشم زمزمه میکنی : مرا ببخش ...

من نمی خواستم اما ... !

و بعد آهسته و آرام میروی . چون مردی شکست خورده میروی و من دور شدنت را به نظاره

می نشینم . اشکهایم بدرقه ی راهت ..!

راستی ! هوا سرد شده . خودت را خوب بپوشان . من دیگر کنارت نیستم تا سرمای روزگار

را در آغوشم نادیده بگیری و وجودت از عشق آتشینم گرم شود ...

خودت را خوب بپوشان عزیزم ...!!

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/16ساعت 2:54 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

دور شده ای از من ...

و من هر چقدر چشمم را به انتهای جاده میدوزم تو را نمی بینم ...

سایه ها می آیند و میروند ولی انگار خبری از تو نیست...

تو قول داده بودی ... یادت می آید ؟! ... قول دادی که چشمم را منتظر

نگذاری ...! قول دادی که بیقرارم نکنی ...!

چه زود قول و قرارمان فراموشت شد ...!

من آه می کشم ... درد می کشم ... خودم را به بی خیالی میزنم ...

روزها را نمی شمارم تا فکر کنم خیلی وقت نیست که رفته ای ...!

اما انگار فایده ای ندارد ... می فهمم که خیلی وقت است نیستی و

خیال برگشت نداری ... به من بگو محبوبم ... بگو که فردا صبح با شاخه

گلی در دست می آیی و دیگر هیچ گاه نمیروی ... !

حقیقت تلخ است ... من طاقت تلخی اش را ندارم ...

به من دروغ بگو ... بگو که جایی امن تر از آغوش گرم من برای تو

وجود ندارد ... !

من دروغ شیرین تو را می خواهم ...!!!

 


نوشته شده در جمعه 92/7/26ساعت 2:9 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

والپیپر اسلامی - هو الله allah wallpaper

 

دلم می گیرد ...

از فکر تجربه های تلخی که در انتظارم است .

از تنهایی هایی که هر روز پخته ترم می کند .

از فراق هایی که حالا فقط دردش میهمان همیشگی قلبم شده .

دلم می گیرد و به تو پناه می آورم .

به آغوش گرمت ...

و سرم را میان دستهای خدایی ات پنهان می کنم

تا ترس از تنهایی را قدری به فراموشی بسپارم !

گرمای مهربانیت که بر سجده هایم می بارد ،

غم هایم را هری میریزد و من ناخودآگاه آرام می شوم .

گونه های سردم از قطره های اشک داغ می شود و بعد ...

رها می شوم ...

رها در لطف و مهربانیت .

تو چقدر زیبایی ... زیبا و مهربان ... !

سرم را از شرمندگی پایین می اندازم .

از اینکه تو اینهمه به من نزدیکی و من کوته بین غصه ی بی کسی ام

را میخورم !

از اینکه من اینهمه بد بودم و باز هم تو ... !

آه ...

چقدر همنشینی با تو لذت بخش است .

چقدر در آغوشت احساس امنیت می کنم .

چیزی که همیشه محتاجش بوده ام .

خدایا ...!

رهایم مکن ...!

من بنده ای گنهکار و تنهایم .

جز تو هیچ کس را ندارم .

پناهم ده ... ای پناه بی پناهان ...!


نوشته شده در یکشنبه 92/7/14ساعت 4:33 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت