سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...


منتظر مانده ام و چشم دوخته ام به جاده ای که امروز قرار است از آن بیایی ...

هوا گرم شده و در اولین روز ماه رمضان به شدت تشنگی فشار می آورد اما

دلم نیامد به استقبالت نیایم ... زیر سایه ی درختی ایستاده ام تا از نور داغ خورشید

در امان بمانم ... ماشین های سفید را از دور دنبال میکنم ... نزدیک که می شوند

آدمهای ناشناسی را می بینم که هیچ رنگ و بوی تو را ندارند ... و باز به انتهای

جاده خیره میشوم ...

زنی کنارم می ایستد و آدرسی را می پرسد ... هر چه فکر میکنم نمی شناسم

آن خیابان را ... عذرخواهی میکنم و او به دنبال رهگذری دیگر دور میشود ... انگار اسم

آن خیابان را بارها شنیده ام، چقدر آشنا بود ... اطرافم را می نگرم ناگهان همه چیز

برایم ناآشنا میشود ... حتی نمیدانم کجایم ...! تنها این ایستگاه اتوبوس که روبرویم

است را می شناسم ... همیشه آنجا به انتظارت نشسته ام ... همیشه آنجا تو میرسی

و سرت را زیرکانه از شیشه ی ماشین بیرون می آوری و برایم با شوق دست تکان میدهی...

من کمک میکنم بیرون بیایی ... می بوسمت ... دست کوچکت را در دستم میگیرم و با هم

به سمت خانه میرویم ...

نور خورشید حالا از لابه لای شاخه های درخت درست به چشمهایم می تابد و من از

دیرکردنت به دلشوره افتاده ام ... همیشه زودتر از این ساعت میرسیدی ... افکار تاریکی

ذهنم را احاطه می کنند ... نکند بلایی به سرت آمده ... نکند مریض شده ای ... یا نکند

دیگر نمیخواهی مرا ببینی ؟! ... نه این آخری ممکن نیست ... پس چرا دیر کرده ای ؟...

به دیوار تکیه میدهم و پنج صلوات می فرستم و باز هم به تو فکر میکنم ... حتی اندیشه ات

هم آرامم میکند ... نمیدانم چقدر میگذرد که دیگر هیچ ماشین سفیدی را نمی بینم ... همه

سیاه شده اند ... از دورترینشان تا اینکه حالا روبرویم متوقف شده است ... از عابری می پرسم

امروز چند شنبه است؟ ... میگوید چهارشنبه! حتما اشتباه میکند ... تقویم کوچکم را نگاه میکنم...

امروز چهارشنبه است! ... اما من روزه ام و مثل تمام پنج شنبه ها به استقبالت آمده ام ...

چه اشتباهی! ... امروز قرار نیست تو بیایی و من باید یک روز دیگر منتظرت بمانم ... با قدم هایی

خسته به سمت خانه باز میگردم ... تابلوی خیایان جلوی چشمم پررنگ شده است ... خیابان

شهید مرتضوی! ... همان خیابانی که آن زن پرسید ... همان خیابانی که خانه ام مدتهاست در

آن است! ...

امروز همه چیز را از یاد برده ام و با فراموشی به استقبال تو و ماه میهمانی خدا رفته ام ...

شاید حکمت فراموشی ام همین بود ... شرمنده ام که پروردگارم با فراموشی مرا به سمت

خود میخواند ...

فردا که بیایی سفره ی یک نفره ام را دو نفره می چینم ... میخواهم اولین روزه ی  ماه مبارک را

در کنار تو افطار کنم و تو شریک زیباییهایم شوی ...

راستی کم کم دارد تمام هفته برایم پنج شنبه می شود ... میترسم هر روز به شوق آمدنت به

ایستگاه بیایم ... این نبودنهایت و نشنیدنهایت دارد مرا به جنون می کشد ...

تو برایم دعا کن کودک دلبندم ... تو برای مادرت دعا کن ...


نوشته شده در یکشنبه 94/3/31ساعت 10:23 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

کودک بودم ... هر وقت مادرم میگفت به خانه کسی دعوت شده ایم قند توی دلم

آب میشد ... بهترین لباسهایم را همیشه برای این دیدارها کنار میگذاشتم ... و

همیشه در خیال کودکانه ام  دنیا از آن من بود در این شبها ...

بزرگتر که شدم نه قندی توی دلم آب میشد و نه خیال کودکانه ای مرا به شادی

وا میداشت ... انگار دنبال جنس دیگری از میهمانی بودم ... انگار سفره ای از نور

میخواستم که مرا با بال فرشته ها به آغوش مهربان تو برساند ...

همان شد ... تو اجابتم کردی ... سرم را بالا گرفتی و گفتی اینگونه نمیشود ...

تاریک شده ای ... نورت تمام شده و چشمهایت نابینا ... لباسی آسمانی به تنم

کردی و عطری از شب بوهای بهشتی برایم آوردی ... غسل توبه را برایم تفسیر

کردی ...  بعد دست نوازش خداییت بود که افکار تهی را از مغز مسموم و گناه

آلودم بیرون ریخت ... و صدایت را شنیدم ... گفتی باقی اش با خودت ...!

پشت سرم را که نگاه کردم روشنایی بود که میریخت و قطره های معنویتش بر

تار و پود وجودم چکه میکرد ... من  دیدم ... خیره کننده ترین سفره ی عالم امکان

را ... بر سر سفره ات که می نشستم بوی عنبر و گلاب بود که می آمد و عطر

تمام بهارنارنج های دست نخورده به صورتم پاشیده میشد ...

و من مست دیدنت ... سبک میشدم و زره زره سپیدی به وجودم باز میگشت ...

هر سال همین است ... تو سفره میگسترانی و من مست تو میشوم ...

و افسوس که بعد فراموش میشود و بازار غفلتم به راه می افتد ...

اما تو فکر همه چیز را میکنی ... آذوقه ی برایم میگذاری و من یک سال با ره توشه ی

آسمانیت از دره های تاریک گناه رد میشوم ... مرا ببخش که نورت را به تاریکی ها

میدهم و با روشناییت معامله میکنم ... تنها از روی ترس! ...

حالا دوباره دارم به سر خط میرسم ... تنها چند روز دیگر باقی است تا به میهمانی

آغوش پرمهرت بیایم... باز هم با هزار شرمندگی و کوله باری از گناه ...

شهر تاریک شده و تو مدام دنبال بهانه ای ... سفره میگسترانی ...

پناه تمام بی پناهان میشوی ... نور بر سر اهالی شهر میریزی و شیطان را پشت

دربهای بسته میگذاری ... و تنها یک چیز میخواهی ...

یادمان بماند که چقدر آسمانی شده ایم ... که برای آسمان خلق شده ایم ...

یادمان بماند طعم مائده های بهشتی ات را و به خوراک های تاریک زمینی دل نبندیم ...

یادمان بماند دعای سحرت ... لحظه های ناب حضورت ... دعای ابوحمزه ثمالی ات ...

و من تنها یک چیز میخواهم ... کمکم کن تا یادم بماند ...!





نوشته شده در دوشنبه 94/3/25ساعت 11:17 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |


زنجیر به پایت بسته اند ...

جرمت را نمیدانم اما در چهره ات نشانی از مجرم حرفه ای نیست!

سرت را پایین انداخته ای و در سکوت سنگین راهروی ساختمان صدای قدمهایت که

به زنجیرهای آهنین آذین بسته شده است می پیچد ...

همه تو را مقصر میدانند و سرهایشان را با غرور بالا گرفته اند ... گویی تمام سالیان

عمرشان را سر سوزن هم خلاف جهت درست نرفته و نیندیشیده اند ...

همه تو را نظاره گرند و من همه را ...

چه دنیای عجیبی است ! ناخودآگاه فکر روز محشر میفتم ... اینها که اینجا تو را به

تمسخر می نگرند آیا آنجا هم این غرور نهفته در نگاه و کلامشان همراهشان خواهد بود ؟

بعید میدانم ... حسم چیزهای دیگری میگوید ...!

چند نفر محاصره ات کرده اند تا مبادا فرار کنی ... می پرسم جرمش چیست؟!

یکی می گوید دزدی کرده و بعد با انگشتش آپارتمان لوکسی را نشان میدهد که چشم

هر بیننده ی شکم سیری را هم به خود جلب میکند چه رسد به ...!

دیگری می گوید تو را می شناسد ... تو همان همسایه ی قدیمیشان هستی که روزی

به او گفته بودی از کارخانه اخراجت کرده اند و تو ماهها بود دنبال کار می گشتی و به هر

کس و ناکسی رو زده بودی ... می گوید گفته بودی که همسرت سرطان معده گرفته و

تو خرج درمانش را نداری ... میگوید مدتی سیگار میفروختی ... میگوید به نان شبت

محتاج شده بودی ... و من دیگر صدایش را نمیشنوم ... به راستی اگر این آدمها جای

تو بودند چه میکردند؟! شاید راه بهتری بود از این بیراهه ای که تو رفتی ... شاید هم ...

نمیدانم ... چه قضاوت دردناکی!

سرم را پایین می اندازم و ترجیح میدهم شرمندگی ات را نبینم ... صدای قدم های

سنگینت سرم را به درد می آورد و نگاههای سنگین تر این جماعت نادان قلبم را ...!

کاش می فهمیدیم هر بیراهه ای اختیاری نیست و لحظه ای خودمان را در جایگاه تو

قرار میدادیم ... آنوفت اگر راه تو را انتخاب نمیکردیم یعنی از تو قوی تر بودیم ...

کاش کمی قوی تر بودی ...!



نوشته شده در سه شنبه 94/3/5ساعت 10:45 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت