سلام عزیزتر از جانم . می خواستم تحملم را بیشتر کنم و دردهایم را درون سینه ام حبس کنم اما نتوانستم . خودکار زردرنگ تو را برداشتم که چند هفته پیش وقتی دست در دست کوچک تو قدم میزدم آن را برایت خریدم . چند وقتی است که رفته ای کیلومترها آن طرف تر . وقتی می خواستی بروی تو را مرتب کردم و به موهای خرماییت شانه ای زدم . تو اگرچه سنت خیلی کم است اما الفاظ عاشقانه ی ماهرانه ای را تقدیمم کردی . گفتی : عزیزم ، نازم ، زود برمیگردم . چشمهایت نور مهربانی ای داشت که مرا دلگرم میکرد . اما انگار شوق دیگری هم داشت که آن برای من نبود . تو در پوست خودت نمی گنجیدی که پدرت سرکوچه انتظارت را می کشید . و تو می خواستی همه چیز را رها کنی تا به آغوش پدرت بروی . حتی اسباب بازیهایی را که دوست داشتی با خودت نبردی . انگار حال دیگری داشتی و البته من خوشحال بودم از شادمانی ات . آنقدر که غم رفتنت را فراموش کردم ... تو رفتی ... و من انگار ناگهان به درون چاه تاریکی سقوط کردم . از در و دیوار خانه بوی سکوت می آمد و من در خیالم صدای ناز تو را تداعی میکردم . بهانه گیری هایت ، شعرهای کودکانه ات را ، محبت های مردانه ات را ! تو مرد کوچک من بودی و من تن خسته و مجروحم را به شانه های کودکانه ی تو تکیه داده بودم و دلگرم از این تکیه گاه کوچک بودم . مهربانِ کوچک من ... چه سخت می گذرد ... نبودنت ... نشنیدنت ... نبوسیدنت ...! حالا که قرار بود برگردی انگار میخواهی بیشتر قلبم جریحه دار شود . پدرت می گوید دوست نداری به آغوش مادر تنهایت برگردی و من چقدر غصه می خورم وقتی این حرف را می شنوم . آرزویم خوشحالی توست ، نازنینم ... هرجا که دوست داری و دلت عاشقانه ها را می سراید بمان . اما یادت باشد آن دوردستها مادرت برای برگشتنت لحظه شماری می کند ... محبوبِ نازنینم ... !
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |