سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...


سلام عزیزتر از جانم . می خواستم تحملم را بیشتر کنم و دردهایم را درون سینه ام حبس کنم

اما نتوانستم . خودکار زردرنگ تو را برداشتم که چند هفته پیش وقتی دست در دست کوچک تو

قدم میزدم آن را برایت خریدم . چند وقتی است که رفته ای کیلومترها آن طرف تر . وقتی

می خواستی بروی تو را مرتب کردم و به موهای خرماییت شانه ای زدم . تو اگرچه سنت خیلی

کم است اما الفاظ عاشقانه ی ماهرانه ای را تقدیمم کردی . گفتی : عزیزم ، نازم ، زود برمیگردم .

چشمهایت نور مهربانی ای داشت که مرا دلگرم میکرد . اما انگار شوق دیگری هم داشت که آن

برای من نبود . تو در پوست خودت نمی گنجیدی که پدرت سرکوچه انتظارت را می کشید .

و تو می خواستی همه چیز را رها کنی تا به آغوش پدرت بروی . حتی اسباب بازیهایی را که

دوست داشتی با خودت نبردی . انگار حال دیگری داشتی و البته من خوشحال بودم از

شادمانی ات . آنقدر که غم رفتنت را فراموش کردم ...

تو رفتی ...

و من انگار ناگهان به درون چاه تاریکی سقوط کردم . از در و دیوار خانه بوی سکوت می آمد و

من در خیالم صدای ناز تو را تداعی میکردم . بهانه گیری هایت ، شعرهای کودکانه ات را ،

محبت های مردانه ات را ! تو مرد کوچک من بودی و من تن خسته و مجروحم را به شانه های

کودکانه ی تو تکیه داده بودم و دلگرم از این تکیه گاه کوچک بودم . مهربانِ کوچک من ...

چه سخت می گذرد ...

نبودنت ... نشنیدنت ... نبوسیدنت ...!

حالا که قرار بود برگردی انگار میخواهی بیشتر قلبم جریحه دار شود . پدرت می گوید دوست

نداری به آغوش مادر تنهایت برگردی و من چقدر غصه می خورم وقتی این حرف را می شنوم .

آرزویم خوشحالی توست ، نازنینم ... هرجا که دوست داری و دلت عاشقانه ها را می سراید بمان .

اما یادت باشد آن دوردستها مادرت برای برگشتنت لحظه شماری می کند ...

محبوبِ نازنینم ... !


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/20ساعت 2:25 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت