سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

چشم های سرکشم یک جایی در تو گیر کرد

یک جایی اسیر شد ... یک جایی رام شد

و دیگر هیچگاه طعم آزادی را نچشید

همه گفتند سرسپرده شده ای ... شاعر شده ای ...!

من هیچ نگفتم

تنها تو را نوشتم ... تنها تو را سرودم

بعد تو آمدی با عطر یاس پیراهنت 

زل زدی به اعماق نگاهم

گفتی : تو مالک چشم های سحرکننده ای هستی!!

و من دریافتم... پرواز بال نمیخواهد!

عشق میخواهد ... امید میخواهد ...


نوشته شده در جمعه 94/10/25ساعت 11:11 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

باران میبارد باز

و نگاه عابران فاش میکند درونشان را...

به گمانم همه درگیر خاطرات شده اند

مثل من ... که هنوز درگیر توام

مثل تو ... که خیال آمدن نداری!

من به اندک روزنه ها دلخوشم...

باران صدای پای توست

خوب گوش کن ...!

تو اکنون در برابرم ایستاده ای

من اکنون تو را نظاره میکنم...


نوشته شده در دوشنبه 94/10/21ساعت 8:12 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

دوباره متولد شده ام ... مثل سال قبل در چنین روزی و مثل تمام سالهای

گذشته .

روز تولدم که می شود دلم هیچ چیز نمیخواهد جز تجربه ای دست نیافتنی !

میخواهم از کالبد تن و روح محزونم بیرون بیایم و با چشم دیگری خستگی

هایم را بنگرم. در روزی که زمینی شدم و یادم رفت آسمان را ...

یادم رفت رفیق دیروزی ام را ... آنکه عاشقم بود!

دلم میخواهد بیایم پشت درب خانه ام ... در را بکوبم و بلند بگویم منم ...

نزدیک ترینت ...!

خودِ دیروزی ام در را برایم بگشاید و من او را برای اولین بار ببینم! و بگویم

که سالهاست مشتاق دیدارش بوده ام.

بعد دستش را بگیرم و کنار حوض خشک شده ی حیاط کوچکمان بنشینیم

در چشمهای زلالش که خیره شدم به او بگویم : غمگین مباش عزیزم ...

سالها گذشت و باز هم میگذرد...

از تمام انسانهای مخرّب و فکرهای آزاد دهنده مشتی خاطره بر جای خواهد

ماند با زخمی عمیق!

بگذر از این تناقض ها ... و آغاز کن شادمانی را ...

برای یکبار هم که شده طوری باش که تاکنون نبوده ای

تنها ... اما زیبا و مطمئن

بال بگشا ... پرواز کن ... تو در چنین روزی اشرف مخلوقات شده ای !

امروز متعلق به توست ... پس دوباره متولد شو  ... و آغاز کن آنچه را که در خور

ذات انسانی توست ...

تولدت مبارک ... منِ دیروزی ام !



نوشته شده در سه شنبه 94/10/15ساعت 8:58 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

مثل هوای آلوده شهر شده ام

محتاج قطره ای باران

و پر از اضطراب نیامدنش ...!

هواشناسی خبر از آمدنش میدهد مدام

اما انگار دیر کرده

مثل تو ... که دیر کرده ای

اگر باران بیاید و تو نیایی ...؟!

مگذار تنفس من و هوای این شهر

رفیق نیمه راه شویم ...!

بیا و بارانی ام کن



نوشته شده در چهارشنبه 94/10/9ساعت 5:56 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت