سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

دارم خلاص می شوم از این ورق های سفیدی که هرچه سیاهی

است تویش موج میزند ... دارم خلاص می شوم از پله های متروکی

که جاده ای به انتهای تنهایی برایم گشوده است ... دارم حسی از

رهایی را تجربه می کنم ... حسی به وسعت ترک یک تنهایی ...

ترک جنگی هزارساله که بودنت را به رخم می کشید!

خندیدنت را به دردهایم ... بی تفاوتی ات را به اشکهایم ... دارم از

بودنت با تمام داشته ها و نداشته هایت خلاص می شوم ...

آه ... چشمهایم را می بندم و نسیم یخ زده ی شهر را با تمام

وجود میهمان ریه های بسته شده از سالها درد و بی کسی ام

می کنم ... بوی بهار می آید ... این زمستان رنگ و بوی بهار را

برایم گرفته است و من میان پیچک های تنیده ی حیاط خانه ی

پدری ام اوج می گیرم و به آسمان می رسم ... دستم را در دست

خورشید می گذارم و قلبم را از وجود پر از درد تو خالی می کنم ...

روز آخر است و تو در کنارم قدم میزنی ... نگاهم میکنی در انتظار

نیم نگاهی شاید ... اما تو خبر نداری ... نگاهم دیگر تو را بدرود

گفته است و اسیر تنهایی ابرهای آسمان مدام می گرید ...

این خوشحالی من چقدر گریه دار است ... چقدر بغض دارم ...

دیگر تو نیستی ... دیگر جنگی نیست ... تنها دو صندلی در کنار

هم برای تمام شدنمان ...امروز روز جدایی من و توست ...

امروز پایان نه سال تنهایی من است در کنار تو ...

بدرود ...!


نوشته شده در سه شنبه 92/9/26ساعت 10:54 صبح توسط زهره نظرات ( ) | |


سلام عزیزتر از جانم . می خواستم تحملم را بیشتر کنم و دردهایم را درون سینه ام حبس کنم

اما نتوانستم . خودکار زردرنگ تو را برداشتم که چند هفته پیش وقتی دست در دست کوچک تو

قدم میزدم آن را برایت خریدم . چند وقتی است که رفته ای کیلومترها آن طرف تر . وقتی

می خواستی بروی تو را مرتب کردم و به موهای خرماییت شانه ای زدم . تو اگرچه سنت خیلی

کم است اما الفاظ عاشقانه ی ماهرانه ای را تقدیمم کردی . گفتی : عزیزم ، نازم ، زود برمیگردم .

چشمهایت نور مهربانی ای داشت که مرا دلگرم میکرد . اما انگار شوق دیگری هم داشت که آن

برای من نبود . تو در پوست خودت نمی گنجیدی که پدرت سرکوچه انتظارت را می کشید .

و تو می خواستی همه چیز را رها کنی تا به آغوش پدرت بروی . حتی اسباب بازیهایی را که

دوست داشتی با خودت نبردی . انگار حال دیگری داشتی و البته من خوشحال بودم از

شادمانی ات . آنقدر که غم رفتنت را فراموش کردم ...

تو رفتی ...

و من انگار ناگهان به درون چاه تاریکی سقوط کردم . از در و دیوار خانه بوی سکوت می آمد و

من در خیالم صدای ناز تو را تداعی میکردم . بهانه گیری هایت ، شعرهای کودکانه ات را ،

محبت های مردانه ات را ! تو مرد کوچک من بودی و من تن خسته و مجروحم را به شانه های

کودکانه ی تو تکیه داده بودم و دلگرم از این تکیه گاه کوچک بودم . مهربانِ کوچک من ...

چه سخت می گذرد ...

نبودنت ... نشنیدنت ... نبوسیدنت ...!

حالا که قرار بود برگردی انگار میخواهی بیشتر قلبم جریحه دار شود . پدرت می گوید دوست

نداری به آغوش مادر تنهایت برگردی و من چقدر غصه می خورم وقتی این حرف را می شنوم .

آرزویم خوشحالی توست ، نازنینم ... هرجا که دوست داری و دلت عاشقانه ها را می سراید بمان .

اما یادت باشد آن دوردستها مادرت برای برگشتنت لحظه شماری می کند ...

محبوبِ نازنینم ... !


نوشته شده در چهارشنبه 92/9/20ساعت 2:25 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

  

 

شکسته ام ...

و سالهاست که این شکستن را مرور میکنم

جنسش را ... دردش را

و از مرور تکراری این تمام شدن هایم قلبم تیر می کشد

دیروز گفتم تشنه ی شنیدنت هستم

اما امروز ..!

امیدهایم را به دست باد سپردم

و التماسش کردم

التماسش کردم تا دیگر به من رحم نکند !

تا دیگر یادت را به من پس ندهد

چه کوتاه بود آغازت ... اما حالا این پایانت

دست از سر دلم بر نمیدارد ...

حالا دیگر نذرهایم هم رنگ و بوی دیگری دارد

امروز نذر کردم برای کابوسهای شبانه ام

برای نبودنشان ... !

حالا که دیگر تو تمام شده ای

هرچه باداباد

بگذار یادت هم تمام شود

خوابهای حضورت هم تمام شود

کابوسهای شبانه ام هم تمام شود

حالا که تو مرا ترک کرده ای

بگذار عطر دستان رویاییت هم مرا ترک کند

بگذار هوای بوسیدن چشمهایت هم مرا ترک کند

حالا که تو در حق نذرهایم قدرنشناسی کرده ای

بگذار نذرهایم هم رنگ و بویش عوض شود !

نذر کرده ام ...

نذر کرده ام که اگر یادت هم مرا ترک کند

جشنی ترتیب خواهم داد به وسعت قلب سوخته ام

جشنی برای رهایی از بند اسارتِ ... یاد تو ... !



نوشته شده در چهارشنبه 92/9/13ساعت 9:59 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

صدای تاریکی ... صدای سکوت 

باز آوار شده روی تن خسته و مجروحم 

فریاد میزنم ... کسی نمی شنود 

آی ... کمک ... مرا صدا کن ... نامم را بلند بخوان

کمی با لطافت ... کمی با مهربانی ... گرمای محبت می خواهم

نور دوستی می خواهم ... تنم بیمار است و روحم تاریک

جز صدای مهربان تو درمان ندارد ... بیا و مرا بیرون بکش

از این تاریکی ... از این درد ... از این تنهایی

خسته ام ... دلم هوای هرم نفسهایت را کرده ... بلند صدایم کن

آنقدر بلند که یادم بیاید روزهایی را هم بی درد زیسته ام

تنم را شعله ور کن ... باور کن هیچ خرجی برایت ندارد

من قانع ترینم ... دلم خشنود می شود با دو کلام محبت

با نیم نگاهی عاشقانه ... با توجهی خالصانه

من تا اوج قناعت با تو می آیم

تو فقط با صدای دلنشینت مرا بخوان

دست نوازشی بر سرم بکش ... تو فقط نامم را زمزمه کن

تو فقط صدایم کن

من تشنه ی محبتی خالصانه ام ...!


نوشته شده در جمعه 92/9/1ساعت 11:1 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت