هر یکشنبه انگار تکرار میشود قصه ی نگاه غریبانه ات ... و من بیزار شده ام از این یکشنبه های تکراری و از این ساعاتی که گذران هر لحظه اش صبری میخواهد چون ایوب ...! نمیدانم چند روز گذشته است ...؟ چند هفته ... چند ساعت ... از آن یکشنبه ای که در کوچه پشتی زندگیت انگشتانم را به انگشتانت گره زدی ... و خواستی تا فراموش شوی ...! و من رفتم ... رفتم که بروم ... ولی نمیدانم چه شد دوباره سر از خانه تو در آوردم و اینبار تو مرا متهم کردی به عشقی کودکانه ... عیبی ندارد ... من فراموش میکنم تمام تاریکی ها را و تنها یک چیز خاطرم خواهد ماند ... آن کوچه ... آن لحظه شیرین ... آن گرمی دستان مردانه ات من یادم میماند تو به روزهای تاریکم نور بخشیدی ... یادم میماند مرا از قعر دره تنهایی بیرون کشیدی ... دیوار محبتت را با زره ای نامهربانی فرو نخواهم ریخت ... تو برایم میمانی ... و من هیچگاه به چشمانت پشت نخواهم کرد ... گفتی فراموشت کنم ... و من فراموش کردم هر چه نامهربانیت را ...! درد دارد گذر ثانیه هایم بی تو بین این شب زده ها، قافیه هایم بی تو من و احساس و غزل بی تو شب مشترکیم سخت بیداد کند پنجره هایم بی تو اینکه مجبور شوم پنجره را باز کنم سوز پاییز رود در ریه هایم بی تو من در این دورترین فاصله ها زرد شدم چه کنم باز بیایی و نمانم بی تو سنگ شد نرم ترین قلب جهان در سینه مات شد نابترین رنگ جهانم بی تو زهره ات ماه دگر نیست، خزان گشت و شکست دگرش نیست امیدی به بهارش بی تو بازگرد و رخ من بین و صدایم بشنو درد دارد گذر ثانیه هایم بی تو ... زهره ... دیگر امیدی نیست ... تو بر نخواهی گشت میان روزهای بی کسی ام و دیگر هیچگاه دست نوازشت روح پریشانم را آرام نخواهد کرد ... دیگر هیچ گاه با شانه ی نقره ایم زلفهایم را شانه نخواهی زد ... دیگر هیچ گاه برایم شعر نخواهی خواند و چشمانم را به نظاره نخواهی نشست ... گفتی مرا به جرم خودخواهی ترک کرده ای ...! خودخواهی برای تو را داشتن؟ تو را دیدن؟ تو را نفس کشیدن؟! نه ... تو مرا تنها به جرم عشق رها کردی ... و چه جرم بزرگیست! در دادگاه منطقت بی هیچ وکیلی محاکمه ام کردی ... حکم صادر کردی ... اجرا کردی ...! آری ... تو راست میگویی ... من مجرم هستم و باید تاوان جرم بزرگم را پس بدهم ... تا یادم بماند عشق جنایت هولناکی است! امن ترین جای جهانم را به جرم دوست داشتن از من دریغ کردی ... آغوشت را ...! و من مانند کودکان یتیم شده ندانستم به کجا پناه ببرم ... کز کردم کنج بی کسی ام ... و تنها گریستم ... من یتیم شده ام ... تو تمام من بودی ... قدر مطلقم بودی ... و حالا من هیچم ... هیچه هیچ ... این منه هیچ شده چگونه می تواند ادامه دهد ...؟ چگونه پشت این نقاب نفس بکشد ...؟ تو با من چه کردی ...؟! گفتی تاریک ننویسم ... بعد خودت تمام تاریکی ها را برایم قاب کردی ... بیا ببین ... به دیوار اتاقم آویخته ام ... بیا مرا کنار شمعدانی های خشک شده مرور کن ... تو فتح کردی مرا ...! فتحت مبارک ... عزیز گذشته ام ... ماه مهر که تمام شد تو هم تمام شدی! مهرت تمام شد و هزاران واژه ی عاشقانه ای که به من ارزانی داشتی در هوا معلق ماندند ... سردرگم از اینکه راست بوده اند یا ...! چه دردناک که مهرت با تقویم کوچکم تمام شد! و نهایت لطافت مردانه ات چون سنگی بزرگ آوار شد بر سرم... چقدر این آخرین دیدار تکراری است ... نمیخواهم بگویم از تکرار تلخ تجربه ی آخرین لمس دستانت ... نمیخواهم بگویم از واژه های ترسناکی که هرکدام تیری شد بر قلب خسته ام ... نمیخواهم هیچ بگویم ... فقط کاش بدانی بغض دارم ... کاش بدانی با واژه های هزار رنگ دروغینت با من چه کردی ... کاش بدانی چگونه روزگار میگذرانم ... کاش بدانی و به درگاه خداوند توبه کنی ... آرزومندم پروردگار توبه ات را بپذیرد ...! راستی وقتی آن کلمات تاریک را خطاب به من گفتی چقدر تغییر کردی! جنس حرفهایت را نمیگویم ... جنس نگاهت دیگر عمیق نبود ... صدایت که مرا به آسمان هفتم میبرد چقدر برایم معمولی شد!! چهره ات دیگر جذاب نبود ... پس چرا اینهمه مدت من نفهمیده بودم که چقدر معمولی هستی ...! نفهمیدم جذاب نیستی ... نفهمیدم طنین صدایت معمولی است ... نفهمیدم تو هم یک مرد مثل تمام مردهای دیگری که وقتی از عشق زن مطمئن میشوند، نامردی را در کمال مردانگی به جا می آورند ...! تو معمولی بودی و من این را دیر فهمیدم ... وقتی که تار و پود وجودم به وجودت گره خورده بود ... وقتی که بی محابا سرم فریاد زدی ... وقتی که از آسمان هفتم مرا درون دره ای تاریک پرت کردی ... وقتی که مرا به بیرحمانه ترین حالت ممکن ترک کردی ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |