سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

دیگر امیدی نیست ...

تو بر نخواهی گشت میان روزهای بی کسی ام

و دیگر هیچگاه دست نوازشت روح پریشانم را آرام نخواهد کرد ...

دیگر هیچ گاه با شانه ی نقره ایم زلفهایم را شانه نخواهی زد ...

دیگر هیچ گاه برایم شعر نخواهی خواند و چشمانم را به نظاره

نخواهی نشست ...

گفتی مرا به جرم خودخواهی ترک کرده ای ...!

خودخواهی برای تو را داشتن؟ تو را دیدن؟ تو را نفس کشیدن؟!

نه ... تو مرا تنها به جرم عشق رها کردی ... و چه جرم بزرگیست!

در دادگاه منطقت بی هیچ وکیلی محاکمه ام کردی ...

حکم صادر کردی ... اجرا کردی ...!

آری ... تو راست میگویی ... من مجرم هستم و باید تاوان جرم

بزرگم را پس بدهم ... تا یادم بماند عشق جنایت هولناکی است!

امن ترین جای جهانم را به جرم دوست داشتن از من دریغ کردی ...

آغوشت را ...!

و من مانند کودکان یتیم شده ندانستم به کجا پناه ببرم ...

کز کردم کنج بی کسی ام ... و تنها گریستم ...

من یتیم شده ام ... تو تمام من بودی ... قدر مطلقم بودی ...

و حالا من هیچم ... هیچه هیچ ...

این منه هیچ شده چگونه می تواند ادامه دهد ...؟

چگونه پشت این نقاب نفس بکشد ...؟

تو با من چه کردی ...؟!

گفتی تاریک ننویسم ... بعد خودت تمام تاریکی ها را برایم قاب

کردی ... بیا ببین ... به دیوار اتاقم آویخته ام ...

بیا مرا کنار شمعدانی های خشک شده مرور کن ...

تو فتح کردی مرا ...!

فتحت مبارک ... عزیز گذشته ام ...


نوشته شده در جمعه 94/8/15ساعت 8:35 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت