بی تو ...
گاهی می آیی ... گاهی که من نیستم و من از طراوت دفتر شعر و مداد قرمزم عبورت را می فهمم! می نشینم روی صندلی و زل میزنم به شیشه ای که هر روز از پشت آن می گذری. با یک کیف چرمی ... یک عالمه مشغله ... یک دنیا سکوت و یک نگاه ...! نگاهی عمیق با چشمان قهوه ایت... آبی نیستند ... اما انگار سیلی می شوند از جمع تمام اقیانوسها و جاری می کنند حس درونم را ... تنها یک نگاه ... نگاهی که مرا به نوشتن وادار می سازد!
نوشته شده در دوشنبه 94/11/5ساعت
8:48 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |