هر یکشنبه انگار تکرار میشود قصه ی نگاه غریبانه ات ... و من بیزار شده ام از این یکشنبه های تکراری و از این ساعاتی که گذران هر لحظه اش صبری میخواهد چون ایوب ...! نمیدانم چند روز گذشته است ...؟ چند هفته ... چند ساعت ... از آن یکشنبه ای که در کوچه پشتی زندگیت انگشتانم را به انگشتانت گره زدی ... و خواستی تا فراموش شوی ...! و من رفتم ... رفتم که بروم ... ولی نمیدانم چه شد دوباره سر از خانه تو در آوردم و اینبار تو مرا متهم کردی به عشقی کودکانه ... عیبی ندارد ... من فراموش میکنم تمام تاریکی ها را و تنها یک چیز خاطرم خواهد ماند ... آن کوچه ... آن لحظه شیرین ... آن گرمی دستان مردانه ات من یادم میماند تو به روزهای تاریکم نور بخشیدی ... یادم میماند مرا از قعر دره تنهایی بیرون کشیدی ... دیوار محبتت را با زره ای نامهربانی فرو نخواهم ریخت ... تو برایم میمانی ... و من هیچگاه به چشمانت پشت نخواهم کرد ... گفتی فراموشت کنم ... و من فراموش کردم هر چه نامهربانیت را ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |