تمام دنیا را پیمودم و چون تویی نیافتم... با آن قدم های دلنشین و آن نگاه عارفانه. و گرمی دستانی به وسعت تمام اعتمادهای دنیا... هیچ کس چون تو روح عریانم را در آغوش نخواهد کشید ... این جماعت ظاهر بین تنها چشم به ابتدایی ترین غرایز انسانی دوخته اند و عمق وجود کسی کاویده نخواهد شد ... تمام دنیا و آدمهایش با همه ی داشته هایشان یک طرف و تو با همه ی داشته ها و نداشته هایت طرف دیگر ... یادت می آید ...؟! میگفتی پر پروازم میشوی ...! اما نمیدانم چه شد حالا دیگر پای ماندن زمینی هم ندارم چه رسد به بال و پری که آسمانیم کند... راستش را بخواهی سردرگمم ... از چگونه آمدنت ... از نجواهای عاشقانه ای که خیلی زود تمام شد ...! از بهترین لحظه های حضور زیبایت ... و این سردگمی روحم را به بازی گرفته است ... گفتی دیگر تاریک ننویسم ... و من آسمان تاریک هزارسال تنهاییم را در آغوش آسمانی تو آبی کشیدم ... حتی سراب حضورت را هم به حقیقت تمام داشتن هایم ترجیح دادم ... بین خودمان باشد ... بلند نمیگویم تا غرور مردانه ات جریحه دار نشود ... کاش کمی مهربانتر میرفتی ... کاش یک جایی دور از چشم های نامحرمان ترکم میکردی ... اینجا همه به چشم تمسخر مرا می نگرند ... من سنگ وفاداریت را مدتها بر سینه ام کوبیدم... کاش یک جایی دور از چشم های این نامحرمان من برای همیشه محرم آغوش تو میشدم و امنیت تمام روزهای نیامده را بی منت بر من ارزانی میداشتی ... هیچ کس چون تو نیست برای من ... من هرم نفس های تو را میخواهم ...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |