قلم را در دست میگیرم و خودم را روی کاغذ باطله های زرد رنگ دیروزها سیاه میکنم ... من...! چه واژه کوتاه اما عمیقی است... خودم را در راههای تو در توی مغزم جستجو میکنم . نمیدانم کجای این راهها برای خودم زیسته ام ؟! توی راه شیفتگی تو را می بینم ... راه غصه های درد کشیده ام هم متعلق به من نیست... خیال میکردم اینهمه سال غصه هایم برای خودم بود. اما اینجا اثری از ردپای من نیست... کوچه ها ی سرخوشی ام بوی دستهای دلنشین کودکی را میدهد که لحظه های ناب حضورش درون وجودم مملو از مستی عشق بود ... اینجا هم من نیستم! پس من کجای این راههای گنگ و کاغذیم؟!... به خودم که می اندیشم حس دلسوزی عمیقی وجودم را در بر می گیرد. دلم میسوزد برای دختری که شیرین ترین روزهای نوجوانی اش را گوشه ی اتاق سرد و پاییزی به تنهایی گذراند و هیچ نگفت به امید آینده ای روشن! دلم میسوزد برای زنی که روزهایش را به امید نیم نگاهی هر چند کوتاه از جانب کسی گذراند که هیچ کس نبود...! دلم میسوزد برای مادری که از در آغوش کشیدن فرزند نازنینش محروم است... دلم میسوزد برای زنی که ظرافت زنانگی اش را به دست فراموشی سپرد تا در دنیای سرد این روزها مردانه روزگار بگذراند تا چشم هیچ مرد نامردی پاکدامنی اش را نشانه نگیرد و بتواند پا به پای مردها روزگار بگذراند و محتاج هر کس و ناکسی نشود... دلم میسوزد ... اما ... افتخار میکنم به زنی که پاکدامنی اش را به مردان بی رحم و خوشگذران لحظه ای نفروخت... هر چند زیر بار سنگین زندگی اش در جوانی کمرش خمیده شد. دلم میسوزد برای خودم اما سرم را بالا میگیرم تا همه بدانند میتوان از پس هزاران درد جانفرسا سربلند بیرون آمد... من خودم را گم میکنم در خیابان شلوغ این شهر سرد ... اما دستهایم را به هر کسی نمیسپارم... این دستها قرار است به فرزندم بیاموزند راه پاک زیستن را...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |