روزها میگذرد ... و من بیراهه های زندگی مبهم و پرفرازو نشیبم را یک به یک از راههای هموار جدا میکنم.سخت است تحمل سنگینیه این کوله بارهایی که نامش را نمیدانم چرا مسئولیت گذاشته اند...! این ها چیزی جز دردهای تحمیل شده نیستند که حالا آوار شده اند روی شانه های سرد و ساکتم. به گمانم قوی تر از آنچه می پنداشتم هستم ... اما ... بیتابم ... نمیدانم بیشتر از دیروز یا نه ! نمیدانم برای کدامین وجه از دلتنگی هایم . این شمارش روزانه ثانیه ها برای رسیدن به کدام مقصد است؟ اصلأ آیا روزنه ای وجود دارد؟ و یا اگر هست من آن را خواهم یافت؟! خسته ام ... خسته ... دلم خواب میخواهد، از جنس هزارساله اش... یا شاید همان مرگی که سهراب گفت را ... (مرگ پایان کبوتر نیست...) دلم دل بریدن میخواهد ... از هرآنچه در ظاهر متعلق به من اند و همیشه دور از من و تنها وابستگی روی کاغذش برای من میماند و بس ! اگر میشد دل کند از دستهای کوچک فرزند نازنینم ... اگر میشد روزی را که برای اولین بار در آغوش سردم جای گرفت را از یاد برد ... اگر میشد گذشته را بدرود گفت ...! آه ... چه زندگی دردناکی دارم ... مادری که فرزندش در کنارش نیست و هرم نفس های کودکانه اش که نوید زندگی را میدهد هدیه ی هوای دیگری است، آیا بهترین و زیباترین گزینه اش م ر گ نیست ...؟!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |