تمام هویتم در دستان کوچک توست مهربان من ... و حال که رفته ای احساس بی هویتی تمام تار و پود وجودم را به بازی گرفته . تو مرد کوچک من هستی که برایم آینده ای زیبا را ترسیم میکنی و تکیه گاهی میشوی برای دردهای بیشمارم اما من نمیخواهم بار سنگین غم هایم بر دوش کودکانه تو بیفتد مرا ببخش که ندانسته پاهای نازنینت را به این جهان پر از سیاهی باز کردم مرا ببخش که وقتی به نزد پدرت میروی نمیتوانم در کنارت باشم مرا ببخش تا دیگر این بغض سنگین دست از دل رو به موتم بردارد نمیدانم تاوان کدام گناهم را پس میدهم . آن هم در چشمان معصوم اشکبار تو ... میدانم که حتی اگر تمام خوبیهای عالم را هم نثارت کنم باز هم نمی توانم جواب دل غصه دارت را پس بدهم . وقتی می بینی که پدر و مادرت هر دو در کنارت نیستند و تو محکوم به بودن با یکی از آنها هستی ... عزیزتر از جانم . یادت می آید وقتی درون وجودم بودی چقدر از دنیا و آدمهایش برایت گفتم ؟ یادت می آید گفتم برای آمدن به این دنیا عجله نکن ...؟! من مسئولیت تمام غم هایت را قبول میکنم و برایت اشک میریزم مانند آن وقتی که برای اولین بار تن کوچکت را دیدم و برای ناتوانیت گریستم اما کم کم بزرگ شدی و روح من از وجودت آرام شد تو شدی تمام زندگیم و من چشمهایم را بر هرچیزی غیر از تو بستم . اما نمیدانم چه شد عزیزم که حال باید دردهایت را ببینم و کاری از دستم بر نیاید حال انگار من ناتوان شده ام و نیازمند دستان کوچک توام تا امید را میهمان قلب شکسته ام کنی . زود برگرد ... اسباب بازی هایت انتظارت را می کشند و مدام سراغت را از من می گیرند . و من چشمهایم را به در دوخته ام تا وقتی که تو در بزنی و بگویی : مامان ... درو باز کن ... منم ... بهترینت ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |