چشم هایم هنوز بسته است اما بیدار شده ام . نه از خواب شبانه ، از همان خواب غفلتی که سالهاست به تمسخرم گرفته است ... دیشب کمیل را که سرمه ی چشمانم کردم بغضم رها شد و حال صبح آدینه ی دستان مهربان توست که صدای ندبه ات حالم را دگرگون کرده است . انگار اشکهای کمیلم با ندبه ات به هم گره خورده است... من به میهمانی چشمان تو آمدم ... مولایم ... گوشه ی قلب مالامال از گناه و شرمندگی ام چقدر بغض کهنه پنهان شده . آقای خوبم ... این جمعه انگار بوی حضورت را بیشتر حس میکنم . انگار تشنه ی زاری ات هستم . دلم خواب نمی خواهد ... می خواهم در لحن ندبه ی محزونت گم شوم ... سرم را از شرمندگی به زیر می افکنم و با صدایی که انگار از آسمانها می آید همراهی میکنم ... آین مضطرالذی یجاب اذا دعی ... کجایی آقا ؟ ... پریشانم ... مضطربم ... دستم را بگیر و از این باتلاق نفس مغرورم نجاتم ده ... به تو پناه آورده ام ... جز تو کسی را نمی خواهم . دلم را هر صبح جمعه به ندبه ات می سپارم تا شاید کمی دوشم را از سنگینی بار گناهانم سبک کند . می خوانم ... سخت است که تمام خلق را ببینم و تو را نبینم و هیچ صدایی از تو به من نرسد، حتی آهسته ...! سخت است به واسطه ی فراغت رنجی مرا احاطه کند اما ناله ی زار من به تو نرسد ... سخت است آقا ... بغض دارم ... از این بغض که گلویم را می فشارد رهایم کن...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |