می اندیشم ... در خانه ... در خیابان... در کوچه هایی که پر شده از سایه و سایه و سایه ... می اندیشم ... اینجا ... آنجا ... همه جا ... در کنار همان سایه ها... در زیر آسمان تکراری دیروز و فردا ... می نویسم ... هر جا ... همه جا ... حرف می زنم... گاهی با زبان ... در همان خانه ای که متعلق به من نیست ... و فریاد میزنم... بر سر دیوارهایی که ساکتند و به من می نگرند ... حرف میزنم... گاهی با چشم ... گاهی با دل ... در خیابانهای شلوغ شهر ... و صدایی درهم و دور از هم ... جواب میدهند ... ..."خموش"... می گریم ... در هیچ کجا ... در همه جا ... می خندم ... در هیچ کجا ... در هیچ کجا ... راه میروم ... نفس میکشم ... می خوابم ... بیدار می شوم ... شب از راه میرسد و مرگ مرا تنگ در آغوش میکشد ... این مرگهای مکرر تمام می شود ... صبح می شود ... باز هم طلوع از لابه لای ابرهای سرد ... همنشین سایه های سرد ... خورشید را از آسمان میدزدم ... و در خانه ی کوچکم ... و در حصاری کوچکتر از آن ... حبس می کنم ... فردا همه جا تاریک است ... و سایه ها انتظار طلوعی سرد را می کشند ... و من طماع تر از آنم ... که خورشید را به آنها پس بدهم ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |