چمدانم را می بندم و میروم و باز هم به تنهایی پناه میبرم. انگار این تنهایی های مکرر قرار نیست از سرنوشت تاریکم رخت بربندد . من هراسناک از رویارویی با آینده ای نامعلوم به خودم فکر میکنم. به خودم که سالهاست فراموش شده ام، به سالهایی که گذشت ، به تلاشهای بیهوده ام ، به دست و پا زدنهایم در عمق تاریکی ، و ناگهان چقدر دلم برای خودم میسوزد. برای چشم هایم که چقدر اشک عشق را نثارش کرد برای دست هایم که مرهمی بود برای لحظه های تنهاییش، برای پاهایم که سالها قدم در وادی خواسته های او گذاشت. و اما مگر میشود که اینهمه ایثار و گذشت را ببینی و روی برگردانی ؟ مگر میشود ؟! آه ... حالم خراب است . قلبم یک دل سیر اشک میخواهد . دلم فریاد میخواهد ، می خواهم بگریم اما اینبار نه برای او، برای خودم میگریم . برای احساسم ، برای روحم ، برای روزهای شادابی ام که به پای کسی ریخته شد که بعد از سالها دانستم از داشتن قلب محروم است و درون سینه اش تکه سنگی می تپد . خودم را در آغوش میگیرم و دست محبتم را بر شانه های تکیده ام میگذارم . به خودم می گویم : ناامید نباش . تو صبورترین و بهترینی و کسی که تو را ترک کرده ، بی شک لایقت نبوده ... تو لایق بهترین ها هستی ...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |