دلم را خوش کرده ام به جزر و مدهای احساسات مردانه ات و هر روز و شب این دستهایم است که تا آسمان اوج می گیرد تا بلکه دعاهایم دلت را شاید کمی نرم کند. باران احساساتم چند وقتی است عجیب هوس باریدن برایت می کند اما تو ...دیگر نیستی...! یعنی نخواستی که باشی و یا شاید نزاشتند که باشی...! این اواخر انگار دریای درونت دیگر خیال مدی دوباره را ندارد و یا شاید برای دیگری خرجش کرده ای و من ساده لوح هنوز امیدوار به گوشه نگاهی ... شاید ! لحظه ای پایین بیا از عرش غرورت که با افتخار بر آن تکیه زده ای و تنها یک بار ، نه بیشتر ، وجودم را ببین که چه بیرحمانه به دست تقدیر نامحربان سپردی اش تقدیری که هر روز سیاهی اش را بیشتر رو میکند. چه حماقتی بیشتر از این که من هنوز تنها تو را مرد زندگی ام میدانم و از این فاصله ی دور تا نیمه های شب عاجزانه از خدا می خواهم که تو را با تمام نامردی هایت دوباره سایه ی ناپایدار سرم کند ! و چه اشک هایی که به پایت نریختم! لابد اشک آبی بیهوده است..!! وقتی میدانم که هیچ وقت آن ها را نخواهی خواند. راستی ...! تو هم دلت برایم تنگ شده؟! چه سوال احمقانه ای! وقتی حالم را نمی پرسی! وقتی مرا به هیچ فروختی! وقتی می توانی بدون حضورم نفس بکشی! آخر من که دلتنگت هستم دیگر نفسم به شمارش افتاده ... دیگر نمی توانم ... شاید هم دلت تنگ شده اما باز هم ... همان غرورت ! نفرین بر تو ... نفرین بر عشق ... نفرین بر غرورت ... نفرین بر زندگی زندگی بی تو ...!!!
فکرم دیگر یاری ام نمی کند... اصلا چرا برایت می نویسم ؟
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |