درد نبودنت مرا به جنون کشانده ، و درد بودنت ... فراتر از جنون است!! عجیب نیست؟! ... اینکه من در آرزوی همنشینی با وجودت بودم و حالا دیدنت مرا دیوانه تر کرده ! من تمام مقدساتم را قسم دادم تا این درد سنگین بودن و نبودنت ، شاید زره ای دوشم را سبک کند... من به اندازه ی تمام اشکهای عالم می گریم، وقتی طعم شیرین بودنت مدام جای خود را با طعم تلخ نبودنت عوض می کند ... من شهره ی شهر شده ام انقدر که شب تا صبح با چشمانت خلوت کرده ام و صدای های های بغض هایم لالایی شب هنگام اهالی شهر شده... من تمام اهالی زمین را آسمانی کرده ام ، انقدر که دم و بازدم محبوب را برایشان سروده ام و از عمق نگاهش گفته ام ... شاید دیگر وقتش رسیده ... وقت قربانی شدن برایت !! پاییز از راه رسیده است و درد عشقت هم سوزناک تر شده ... اگرچه من دیگرتمام فصلهایم پاییز شده است و این پاییز های مکرر درونم آخر مرا به نابودی می کشاند ! حالا که تنها چند ساعتی است از وجودت دورم ، چقدر هوایت را کرده ام! انگار هر چه بیشتر درکت می کنم ، دوریت کشنده تر می شود. و این مرگ های مکرر درونم، آخر مرا به تباهی می کشاند! امروز شمیم عطر حضورت را با خود به خانه ام آوردم تا خانه ی سرد و غم بارم شاید چند روز بهار را تجربه کند... و چقدر زیبا می شود اگر روزی بهار خانه ام همیشگی باشد ... تو باشی ، بهار باشد ، عشق باشد! من... آه ... این من عاشقم ... آخر مرا می کشد...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |