گاهی قلبم از دوریت می گیرد ... گاهی از گرفتن هم تنگ تر می شود... گاهی مدام تیر می کشد... و تو خوب می دانی که این آخری را بیشتر از همه تجربه می کنم! تو خوب می دانی ، وقتی چشمانم را از زیر بار نگاه سنگینت می دزدم چه حسی را میهمان قلبم می کنم؟! من عمریست انتظار یک نگاه از جنس عشق را می کشم! من عمریست چشمهایم را برایت تازه نگه داشته ام، تا روزی که عاشق مهربانیش شدی در نظرت پژمرده و کهنسال نباشد! چرا اینگونه ام؟! اینگونه ... پریشان ... هراسان ... و آشفته ام؟ تو خوب می دانی که نازهایم همه از جنس یک نیاز خالص است! تو خوب می دانی که آرزوهایم ، همه و همه به تو ختم می شود! تو خوب می دانی که چقدر وقتی نیستی ... تنهاترینم ! آیا تو همه ی اینها را می دانی و به روی خود نمی آوری؟! راستی ... می شود کمی جایمان را عوض کنیم؟ می شود کمی من ناز باشم و تو نیاز؟ من فخر بفروشم و تو متواضع؟ من عجول باشم و تو بردبار؟ من بی اعتنایی کنم و تو التماس؟ من خندان باشم و تو گریان؟! نه ... دلم تاب دیدن تو را اینگونه ندارد ... همه از سر محبوب نازنینم به دور باد! تنها ... قدری نگاهم کن ... نه ... اینبار قدر یک چشم بر هم زدن نه... کمی بیشتر نگاهم کن... چند لحظه بیشتر ... چند ساعت بیشتر... بگذار عقده هایم کمی خالی شود. بگذار به همه بگویم که تو عاشق چشمانم شده ای بگذار به همه بگویم که تو ناز چشمانم را کشیده ای . بگذار کمی محبوبت باشم... قدری نوازشم کن... نه ... قدر کشیدن یک دست کوچک بر سر نه... کمی بیشتر...! بگذار ساعتها در زیر نوازش دستان رویاییت آرام بگیرم... بگذار بغض های فرو خورده ام را در آغوش مهربانت خالی کنم... ببین گلویم را ...! ببین چقدر بغض روی هم تلنبار شده ...! ببین وجودم را ...! ببین قلبم را...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |