برگهای درختان ، هیچ گاه زرد شدن را تجربه نخواهند کرد ... وقتی حضورت پایدار باشد، و زمستان تا همیشه از قلب سرد و ساکتم رخت بر می بندد ...وقتی آغوشت همیشگی باشد...! چه فرقی می کند که مهتاب امشب یا فردا شب ، کامل باشد ... نیمه باشد ...و یا اصلا نباشد؟ وقتی که چشمان مهتابیت همه جا را نور افشانی می کند...! چه فرقی می کند امسال بهار زود از راه برسد یا دیر؟ ... وقتی بهار دستانت تمام فصل ها را بهاری می کند...! چه فرقی می کند که شب چه موقع روز می شود و روز کی تیره و تار؟ وقتی حضورت تمام لحظه ها را پر نور و درخشان می کند...! آیا وقتی تمام وجودت برای من است فرقی هم می کند که ثانیه ها دیر بگذرد یا زود؟ آیا فرقی هم می کند که چشم هایم بینا باشد یا تاریک؟ وقتی همه چیز در تو خلاصه می شود! هیچ چیز ... جز تو ... برایم مطلق نخواهد بود! هیچ چیز ... جز تو ... برایم سبز نخواهد بود! هیچ چیز ... جز تو ... برایم درخشان نخواهد بود! آه ... من ... بی تو ... تمام زردهای جهان را خواهم شناخت... ! تمام شبهای تاریک را قاب خواهم کرد...! تمام بی کسی ها را اشک خواهم ریخت ...! وقتی همه چیز در تو خلاصه می شود! آیا فرقی هم می کند که خانه ام کوچک باشد یا بزرگ؟... وقتی وجودت که بزرگترین است، خانه ی همیشگی ام شده است ! آیا فرقی هم می کند که بغض های فرو خورده ام تا انتها ، انباشته بماند یا جای خود را به هق هق اشک هایم بدهد؟... وقتی که قلب پاکت تمام بغض ها و اشک ها یم را به دست فراموشی می سپارد...! نه... هیچ فرقی نخواهد کرد ! سیاه ... سفید ... زشت ... زیبا ... خوب ... بد ... ! همه چیز با یادت سفید ... زیبا ... و خوب است ! من ... لحظه هایم را با حضور چشمانت جشن خواهم گرفت...! پس برایم بمان ... که دوریت را قدر یک چشم بر هم زدن هم ... تاب نمی آورم...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |