داشتم نبودنت را محاسبه میکردم... نمیدانم چند وقت است که نیستی!... آخرین بار یادت رفت بوی پیراهنت را با خودت ببری... گفتم میشود این پیراهنت برای من باشد؟! مرا درون حصار بازوانت جای دادی و گفتی خودت میایی.. و واژه " زهره ی من " را چند بار تکرار کردی. اما نمیدانم چرا دیگر نیامدی! فقط یادت رفت عطر تنت را با خودت ببری... یادت رفت عزیزم... یادت رفت قاب چوبی آویخته به اتاقم را از نگاهت محروم کنی! و حالا من هستم و خانه ای پر از تو ... پر از روزهایی که میگویم و میگویم.. و تو تنها نگاه میکنی. پر از شبهایی که بوی پیراهنت هی رسوخ میکند به تک تک سلولهایم... هی خواب می بینم که داری موهایم را میبافی! راستی چند روز است که دیگر نیستی؟! چند روز است که مرا روی پاهای مهربانت ننشانده ای و نگاهت را در چشم هایم قفل نکرده ای؟ ... چه زیاد میگذرد از آخرین باری که گفتی :" چه زیبا شده ای " عطری که آن شب با بستن دکمه های پیراهن چهارخانه مردانه ات انگشتانم را اغوا کرد نامش چیست؟! میترسم از روزی که دیگر یادم نیاید دستهایت را .. و آن انگشتر عقیق یمانی که چقدر دوست داشتم جایش بودم ... میترسم نگاهت را فراموش کنم ... که دیگر تو را حس نکنم سر میز و برایت چای نریزم...! گاهی بیا ... بیا و مرا در آغوش بگیر ... زهره ات هنوز هم زیباست اما تنها و تنها برای چشمهای تو ...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |