دور شده ای از من ... و من هر چقدر چشمم را به انتهای جاده میدوزم تو را نمی بینم ... سایه ها می آیند و میروند ولی انگار خبری از تو نیست... تو قول داده بودی ... یادت می آید ؟! ... قول دادی که چشمم را منتظر نگذاری ...! قول دادی که بیقرارم نکنی ...! چه زود قول و قرارمان فراموشت شد ...! من آه می کشم ... درد می کشم ... خودم را به بی خیالی میزنم ... روزها را نمی شمارم تا فکر کنم خیلی وقت نیست که رفته ای ...! اما انگار فایده ای ندارد ... می فهمم که خیلی وقت است نیستی و خیال برگشت نداری ... به من بگو محبوبم ... بگو که فردا صبح با شاخه گلی در دست می آیی و دیگر هیچ گاه نمیروی ... ! حقیقت تلخ است ... من طاقت تلخی اش را ندارم ... به من دروغ بگو ... بگو که جایی امن تر از آغوش گرم من برای تو وجود ندارد ... ! من دروغ شیرین تو را می خواهم ...!!! دلم می گیرد ... از فکر تجربه های تلخی که در انتظارم است . از تنهایی هایی که هر روز پخته ترم می کند . از فراق هایی که حالا فقط دردش میهمان همیشگی قلبم شده . دلم می گیرد و به تو پناه می آورم . به آغوش گرمت ... و سرم را میان دستهای خدایی ات پنهان می کنم تا ترس از تنهایی را قدری به فراموشی بسپارم ! گرمای مهربانیت که بر سجده هایم می بارد ، غم هایم را هری میریزد و من ناخودآگاه آرام می شوم . گونه های سردم از قطره های اشک داغ می شود و بعد ... رها می شوم ... رها در لطف و مهربانیت . تو چقدر زیبایی ... زیبا و مهربان ... ! سرم را از شرمندگی پایین می اندازم . از اینکه تو اینهمه به من نزدیکی و من کوته بین غصه ی بی کسی ام را میخورم ! از اینکه من اینهمه بد بودم و باز هم تو ... ! آه ... چقدر همنشینی با تو لذت بخش است . چقدر در آغوشت احساس امنیت می کنم . چیزی که همیشه محتاجش بوده ام . خدایا ...! رهایم مکن ...! من بنده ای گنهکار و تنهایم . جز تو هیچ کس را ندارم . پناهم ده ... ای پناه بی پناهان ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |