سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

سلام محبوبم

دیرزمانی است که دیگر مرا یاد نمی کنی! شاید دیگر از خاطرت هم محو شده ام و یا شاید ...

تمام وجودم را برایت کنار گذاشته ام ، تمام من ! می دانم که می دانی بی تو بودن چگونه است؟ بین زمین و آسمان معلق مانده ام. ببین وجودم را ! ببین

چقدر فرسوده شده ام؟!

غریبیم را تقسیم کرده ام ! آن قسمت که برای دیگران است را به دست باد داده ام . قسمتی را به گذشته ، نیمی را به فرداها. اما آن قسمتی را که برای تو

بود با چنگ و دندان برای تنهاییم نگه داشته ام تا رفیق بی وفای دیروز همدم با مرام امروزم باشد.

به بزرگی روحت ببخش اگر بی وفا خطابت کردم ، با وفای من ! به دل نگیر ، همه از غریبی است . شاید اگر بودی و هر هزار سال یکبار هم افتخار تقسیم کردن

لحظه ای از تنهاییم را با وجود مبهم و مهتابی رنگ یلداییت داشتم ، دیگر نازنین با مرامم را از سر فراق و درد جانکاه تنهایی ، بی مرام خطاب نمی کردم. تو ببخش

اگر مابین اینهمه رنگ و اینهمه غریبی ، رنگ چشمان خوش رنگت که هیچ وقت هیچ کس نفممید چه رنگی است و غریبی آسمانیت که زیباترین است، دل دخترک

سرزمینهای دور را لرزاند. ببخش اگر کسی که انگار هیچ کس نیست ، کسی را که همه کس است و کمال همه چیز ، برای خودش در صندوقچه ی زمینیش

نگه داشت و به هیچ کس نگفت اسم مهتابیش را ، تا نکند مایه ی خجالت آن نازنین شود که بین اینهمه فاخران ، دختر یک رعیت عاشق چشمان نازنینش شده .

قول می دهم به کسی نگویم که چه روزهایی برای لحظه ای دیدنت ، لباس فاخر به تن کردم و تمام وجودم را در لباسی که متعلق به من نبود گم کردم .

ولی به تو می گویم که چقدر تنهایم . به تو می گویم که چقدر قلبم وقتی دوستت دارم تیر می کشد . همه فدای سر معشوقی که عاشق ترین است...

از این راه دور دلم را فرش قدمهایت خواهم کرد. قول بده که قدمهای نازنینت را برای قلبم کنار بگذاری . قول بده اگر روزی از کنار کلبه ی کوچکم رد شدی برای

لحظه ای برگردی و نگاهی نثار خانه ی سردم کنی تا گرمای نگاهت وجودم را تا همیشه گرم نگه دارد.

تمام وجودم برای توست، تمام من !

ببخش اگر مزاحم لحظه های نابت شدم. چه کنم که جز نوشتم چند سطر ، آن هم برای دلخوشی این دل ناخوش ، کار دیگری از دست و دل لرزان رو به موتم

بر نمی آید . تو ببخش. تو ببخش...


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 10:2 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

تمام شب فکرهایم برای تو بود . تو که چون ابر آسمان دیده گانم را خیس باران می کنی و بعد می روی و سایه ات را هم برایم به یادگار نمی گذاری . نمی دانم

این چندمین نوشته ام برای توست ؟ هزارمین ، ده هزارمین ! و من در هیچ کدام از اینهمه نوشته چیزی جز لطف خواندنت را نخواسته ام . دلم تنگ تر از شکاف

سوزن است . کاش فقط برای تلافی اینهمه مهربانی که عمری نثارت کردم ، شانه هایت را برایم به یادگار می گذاشتی تا تن خسته و مجروحم را که عمریست

انتظارت را می کشد به آن تکیه می دادم و آنوقت دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم .

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم .

دیگر نه حسی از زنده بودن برایم باقی مانده و نه آسمانی از ستاره های مهربان که مرا به بودن در این شهر شلوغ وادار کند. باید بروم ! اما اینبار دیگر بدون تو.

بدون یادت که هزار سال است با من است و من با او . یعنی می شود! یعنی می شود دیگر یادت و صدایت با من نباشد ؟! حتما می شود . یعنی باید بشود.

من می روم ، می روم و تو را در قاب خاطرات کهنه ام به جای می گذارم ...بدرود رفیق روزهای بی قراری ام ...بدرود...


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 9:39 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

   1   2      >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت