سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

مشق شبم را می نویسم... مشق نبودنت را...

و جریمه شده ام اینبار ...

باید هزار بار نامت را روی کاغذ خاطره هایم حک کنم...

و چه جریمه ی مبهمی است  تلاقی شیرین تکرار نام زیبایت و تلخ یادآوری

نبودنت...!

چشم هایم را می بندم و در هوای بودنت غرق میشوم و باز تداعی میشود آن

تجربه ی طلایی...

(همه جا بوی الکل میدهد... من گنگ هستم ... چشمانم را به سختی

می گشایم... چند زن سپید پوش احاطه ام کرده اند و انگار از ته چاه عمیقی

مرا صدا می زنند...اصرار دارند که بیدار بمانم... اما من دلم خواب میخواهد...

نمیدانم کجایم و چرا باید اینجا باشم...؟

صدای گریه ی نوزادی در گوشم می پیچد و بعد سینه ام مالامال عشقی میشود...

به خاطر می آورم که قرار بود مادر شوم...!)

حال روزها و سالها از آن چهارشنبه ی شیرین گذشته است...

امروز تولد پنج سالگی ات را بدون حضورت جشن گرفتم...

تنها سهمم این بود که از پشت گوشی بی جان  عاشقانه های

مادرانه ام را برایت بسرایم...

ببوسمت و بگویم: عزیز نازنینم تولدت مبارک...

و بعد اشک میهمان گونه های سردم شد...

چه خوب که تو نبودی و اشکهایم را ندیدی...

خودم را جریمه کرده ام... نباید روز تولدت می گریستم...

باید هزار بار نامت را بنویسم... هزار بار قلبم هری بریزد... هزار بار داغدار نبودنت شوم...

تا یادم بماند دیگر حق گریستن در بهترین روز زندگی ام را ندارم...

می نویسم مرد کوچکم ... عزیزم... دلنشینم... می نویسم نامت را ...

و آسمانی می شوم وقتی هزارمین نامت روی دفترم سر میخورد...

حال آغوشم مملو از وجود توست ... بهترینم...

93/10/16








نوشته شده در چهارشنبه 93/10/17ساعت 9:27 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |

 

 

امروز رنگین است...

زیرا تنهایم

دیروز و دیروزها هر چه بود بر باد رفت

تو دست باد را گرفتی و محو شدی

چشمهایت به دوردستها رفت

آنجا که می پنداشتی روحت به آن تعلق دارد

...

اکنون که می نویسم غمگینم

دلم دیگر کسی را نمیخواهد

دلم خود خودم را میخواهد

تنهایم بگذار...

دیگر تمام بودنها را بدرود گفته ام

پس تو هم دیگر نباش

مرا رها کن

رهایی میخواهم

بگذار تنهایی هایم به اوج برسد

بگذار به آرامش خیال خود پناه ببرم

تو که هیچ گاه دستهایت پناهگاهم نبود

پس دیگر در ذهن خسته ام جولان مده...

دیگر صدای زمینی نمیخواهم

من پرواز را تجربه خواهم کرد

اگر این زنجیرهای پوسیده از حضور را پاره کنم

اگر تو را بدرود گویم

اگر بتوانم...!

بدرود...

به حرمت روز آمدنت که زیبا بود

به حرمت لحظه های دلتنگی ام برایت

به حرمت نگاه تکراری ام

که قفل میشد به ردپای رفتنت...

بدرود...



نوشته شده در سه شنبه 93/10/9ساعت 9:29 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت