گاهی می آیی ... گاهی که من نیستم و من از طراوت دفتر شعر و مداد قرمزم عبورت را می فهمم! می نشینم روی صندلی و زل میزنم به شیشه ای که هر روز از پشت آن می گذری. با یک کیف چرمی ... یک عالمه مشغله ... یک دنیا سکوت و یک نگاه ...! نگاهی عمیق با چشمان قهوه ایت... آبی نیستند ... اما انگار سیلی می شوند از جمع تمام اقیانوسها و جاری می کنند حس درونم را ... تنها یک نگاه ... نگاهی که مرا به نوشتن وادار می سازد! ساده می نویسم برایت ... مثل تو که ساده رفتی! من اما کنار مِهرهای ساکت تو ماندم! کنار رُزهای قرمزی که تنها برای خشک شدن تقدیمم شده بود. تنها برای اینکه خانه ی کوچکم پر شود از عطرهای قرمز میخکوب شده به دیوار...! تو نبودی ... و من هر روز صبح به جای تو به آخرینشان صبح به خیر گفتم ... به آن که هنوز بوی تازگی میداد ... بوی دستهای تو را ... و شبها به آن رُز خشکیده ای که از گذشت خاطره ها به زردی گراییده بود شب بخیر ... برگرد ... هنوز گلهای زیادی به من بدهکاری. برگرد و قرضت را ادا کن ... میدانی که حق الناس بخشودنی نیست! و چه حق شیرینی است که من بر گردن تو دارم ...!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |