یلدا باز هم گیسوان سیاهش را به تاراج گذاشته است... و من زیر سایه ی تاریکیش تنهایم ... تنها قدری ... قدر یک دقیقه بیشتر از دیروز و فردا ...! قدر ثانیه هایی بیشتر از ثانیه های گذشته و نیامده. بساط امشبم را سالها پیش خریده ام ... از مرد دوره گردی که با آن چشمهای نافذش یلدا میفروخت ...! درشت ترین و قرمزترین یاقوت های سرخش را برایم سوا کرد و من بیخود از خویشتن در چشمانش رها شدم ... حالا دیگر طعم تمام یلداهایم خشکیده ... یلدا فروش دوره گرد را سالهاست می جویم ... حافظ گشوده ام ... میشود آیا فالم درست باشد؟! شاید امشب بیاید ... انار برایم بیاورد ... با یک بغل نگاه با یک دنیا سکوت ... و طعم آجیل های خشکیده ام را تازه کند ... شاید ...! انگشت اشاره ات را بگذار روی بغضهایم ... من هم میگذارم ... تو خواستی پَر بکشی عزیزترینم ... پس به حرمت آن متر مکعب آغوش مقدست، بال میگذارم روی هر آنچه به من ارزانی داشتی ... تنها تقدست را روی دردهایم به جای بگذار تا مرحم همیشگی زخم های کهنه ام شود ... من میگویم و با هم پَر میدهیم هر آنچه بینمان بود را ... .... دیدنت ... پَر شنیدنت ... پَر بوسیدنت ... پَر لحظه های خوبمان ... پَر صبحهای گره خورده به حضورت ... پَر شبهای زمزمه های عاشقانه ات ... پَر واژه های ناب و دلنشینت ... پَر نیازهای تو ... پَر نازهای من ... پَر تو ... پَر من ... پَر عشقمان ... پَر
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |