روبرویم نشسته ای . درست در یک قدمی ام . در دادگاهی که قرار است حکم جداییمان را تا ساعاتی دیگر صادر کند . دست هایت را در هم گره کرده ای. نگاهم میکنی و من در در نگاهت التماسی دردناک را می بینم . تو بخششم را می خواهی اما نه برای ادامه ی زندگی برای تصمیم مرگباری که گرفته ای . می گویی مجبور بوده ای ! اما من نمی فهمم ...! بلند می شوی ، سرت را بر روی دیوار می گذاری و شانه هایت از شدت درد تکان می خورند . می خواهی اشکهایت را پنهان کنی اما من می بینم . می بینم و می فهمم خرد شدنت را . دلم می خواهد از روی صندلی راهروی دادگاه بلند شوم به طرفت بیایم و تمام وجودم را در آغوش مردانه ات پنهان کنم و مرهم هق هق شانه هایت شوم . اما اینهمه نگاه ، اینهمه دشمن را چه کنم ؟! که حالا آمده اند تا دست های نفرین شده ی شان را در غم جدایی مان شادمانه بکوبند! و تو ... سنگ اینها رابه سینه میزدی ؟!!! به چه قیمتی ؟! به من بگو به چه قیمتی اینهمه سال عشقمان را ، یکی بودنمان را ، زندگی مان را..!! نگاهم را در آغوش سنگهای کف راهرو حبس می کنم . یک ... دو ... سه ...! آه... چقدر سنگ مرا احاطه کرده ؟ زیر پاهایم ، روبرویم ، چقدر سنگ نشسته است ! گفتی مجبوری ترکم کنی تا این سنگ ها دوستت داشته باشند؟! آیا عشق و احساسات ناب زنانه ی من از این سنگ های سرد کمتر بود؟! کاش مرا به زنی دیگر می فروختی ! به موجودی که قلب داشت ! آخر این تکه سنگهای یخی و بی احساس کجا و من کجا ؟!!!! اسممان را صدا میزنند . اول تو را و بعد من را . یاد روز سفارش کارت عروسیمان می افتم . تو می گفتی اول اسم من باشد ولی من نپذیرفتم و اسم قشنگ تو اول شد ! نمی دانی چه لذتی داشت وقتی تو بزرگتر بودی و من کوچک ، تو اول بودی و من دوم ، تو رئیس بودی و من مطیع ! وارد اتاق جدایی می شویم . چقدر اینجا همه چیز رنگ و بوی مرگ را میدهد ؟ چقدر همه چیز سیاه است ! تو سیاهی ! من سیاهم ! آن مرد ناآشنا که با حالتی دلسوزانه به من می نگرد سیاه است ! می ترسم ! به دستهایت نگاه می کنم که همیشه دستهای یخ زده ام در آغوش انگشتان گرمت آرام می گرفت و حالا تا دقایقی دیگر حق لمس کردنشان را از من می گیرند ! نمی فهمم ... آخر به چه جرمی ؟! همیشه فکر میکردم اگر همه تنهایم بگذارند تو خواهی ماند . اما حالا تو زودتر از همه؟!!! نه ! نفسم به شماره افتاده ... بخوان دیگر ... سرود مرگ را بخوان و تمامش کن ...! ... تمام شد ..! تو نگاهم میکنی . سرت را پایین می آوری و در گوشم زمزمه میکنی : مرا ببخش ... من نمی خواستم اما ... ! و بعد آهسته و آرام میروی . چون مردی شکست خورده میروی و من دور شدنت را به نظاره می نشینم . اشکهایم بدرقه ی راهت ..! راستی ! هوا سرد شده . خودت را خوب بپوشان . من دیگر کنارت نیستم تا سرمای روزگار را در آغوشم نادیده بگیری و وجودت از عشق آتشینم گرم شود ... خودت را خوب بپوشان عزیزم ...!!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |