سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

 

روبرویم نشسته ای . درست در یک قدمی ام . در دادگاهی که قرار است حکم جداییمان را

تا ساعاتی دیگر صادر کند . دست هایت را در هم گره کرده ای. نگاهم میکنی و من در در

نگاهت التماسی دردناک را می بینم . تو بخششم را می خواهی اما نه برای ادامه ی زندگی

برای تصمیم مرگباری که گرفته ای . می گویی مجبور بوده ای ! اما من نمی فهمم ...!

بلند می شوی ، سرت را بر روی دیوار می گذاری و شانه هایت از شدت درد تکان می خورند .

می خواهی اشکهایت را پنهان کنی  اما من می بینم . می بینم و می فهمم خرد شدنت را .

دلم می خواهد از روی صندلی راهروی دادگاه بلند شوم به طرفت بیایم و تمام وجودم را در

آغوش مردانه ات پنهان کنم و مرهم هق هق شانه هایت شوم . اما اینهمه نگاه ، اینهمه

دشمن را چه کنم ؟! که حالا آمده اند تا دست های نفرین شده ی شان را در غم جدایی مان

شادمانه بکوبند! و تو ... سنگ اینها رابه سینه میزدی ؟!!!

به چه قیمتی ؟! به من بگو به چه قیمتی اینهمه سال عشقمان را ، یکی بودنمان را ،

زندگی مان را..!! نگاهم را در آغوش سنگهای کف راهرو حبس می کنم . یک ... دو ... سه ...!

آه... چقدر سنگ مرا احاطه کرده ؟ زیر پاهایم ، روبرویم ، چقدر سنگ نشسته است ! گفتی

مجبوری ترکم کنی تا این سنگ ها دوستت داشته باشند؟! آیا عشق و احساسات ناب زنانه ی

من از این سنگ های سرد کمتر بود؟! کاش مرا به زنی دیگر می فروختی ! به موجودی که قلب 

داشت ! آخر این تکه سنگهای یخی و بی احساس کجا و من کجا ؟!!!! 

اسممان را صدا میزنند . اول تو را و بعد من را . یاد روز سفارش کارت عروسیمان می افتم .

تو می گفتی اول اسم من باشد ولی من نپذیرفتم و اسم قشنگ تو اول شد ! نمی دانی

چه لذتی داشت وقتی تو بزرگتر بودی و من کوچک ، تو اول بودی و من دوم ، تو رئیس بودی

و من مطیع ! وارد اتاق جدایی می شویم . چقدر اینجا همه چیز رنگ و بوی مرگ را میدهد ؟

چقدر همه چیز سیاه است ! تو سیاهی ! من سیاهم ! آن مرد ناآشنا که با حالتی دلسوزانه

به من می نگرد سیاه است ! می ترسم ! به دستهایت نگاه می کنم که همیشه دستهای

یخ زده ام در آغوش انگشتان گرمت آرام می گرفت و حالا تا دقایقی دیگر حق لمس کردنشان

را از من می گیرند ! نمی فهمم ... آخر به چه جرمی ؟! همیشه فکر میکردم اگر همه تنهایم

بگذارند تو خواهی ماند . اما حالا تو زودتر از همه؟!!! نه !

نفسم به شماره افتاده ... بخوان دیگر ... سرود مرگ را بخوان و تمامش کن ...!

...

تمام شد ..!

تو نگاهم میکنی . سرت را پایین می آوری و در گوشم زمزمه میکنی : مرا ببخش ...

من نمی خواستم اما ... !

و بعد آهسته و آرام میروی . چون مردی شکست خورده میروی و من دور شدنت را به نظاره

می نشینم . اشکهایم بدرقه ی راهت ..!

راستی ! هوا سرد شده . خودت را خوب بپوشان . من دیگر کنارت نیستم تا سرمای روزگار

را در آغوشم نادیده بگیری و وجودت از عشق آتشینم گرم شود ...

خودت را خوب بپوشان عزیزم ...!!

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/8/16ساعت 2:54 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت