سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی تو ...

 

خدای نهایت تنهایی هایم ... سلام ...

خدای روزها و شبهای بی کسی ام ... سلامم تنها برای توست که هیچ گاه با

بنده ی گنه کارت خداحافظی نکردی و لحظه ای مرا به خودم وا نگذاشتی که اگر

چنین بود اکنون حتی نفسی هم نبود ...

حالا که در این شب ظلمت و بیماری تنهاترینم، تو برایم از همیشه پررنگ تر

شده ای ... یک سناریوی تکراری است ... خودم میدانم !

این درجه، تب 39 را نشانم میدهد و این پنجره ای که روبرویم گشوده شده است

آدمهایی را که غریبه ترینند. و چه حقیقت تلخ و خنده داریست!

 دراین شهر شلوغ و پر از صداهایی که فریاد می زنند "ما هستیم" هیچ کس طبیبی بر

بالین من نخواهد آورد ...!

پس من کجای این رابطه های پوشالی ام ؟!

رابطه های دوستانه ای که فقط تعارفات مسخره اش نصیبم شده است ...

و محبوبی که روزها پس از مرگم خواهد فهمید نبودنم را ...! و یا شاید هیچگاه

خبری نرسد به آنکه باید برسد...!

انگار دارم هذیان می گویم ... تب کرده ام ...

خدای خوبم ... میدانم تنها تو برایم میمانی ... تمام این جماعت غریبه اند و تو

همان آشنای دیرین من هستی که من نالایق همیشه به دست فراموشی

می سپارمت ... حالا هم تنها نگاه توست که مرا ایمن میکند و تنها آغوش

خدایی ات مرا پر از امید به ایستادگی دوباره کرده و به جنگ با این تجاوزگران

که بیمارم کرده اند می گمارد...

پس باز هم سلام ... سلام بهترین همدم تنهایی های دردناکم ...

سلام خدای خوبم ...


نوشته شده در چهارشنبه 94/6/18ساعت 9:30 عصر توسط زهره نظرات ( ) | |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت